|
|
|
 |
|
جمعه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۳
يكي ازمباحث جالبي كه در كتاب ‘مقدمه بر فلسفه تاريخ هگل’ به قلم ژان هيپوليت مورد بحث قرار گرفته توصيف هگل از روح يهوديت است: ’آبشخور خداي ابراهيم، به قول هگل تحقير در قبال جهان بود،به همين دليل ابراهيم تنها موجود برگزيده وي مي توانست باشد.’ خداي ابراهيم از اين نظر با خدايان خانوادگي، بومي و ملي تفاوت داشت. خانواده ممكن است وحدت الهي را بشكند ولي جايي براي خدايان ديگر باز مي گذارد و همه عالم نامتناهي را به خود اختصاص نمي دهديعني براي خدايان ديگر حقي برابر قائل است. ولي در وجود خداي خود بين ابراهيم و اعقاب او به اين الزام بر مي خوريم كه خدا بايد يگانه باشد و قوم يهود هم يگانه قومي است كه چنين خدايي دارد. اما با اين جدايي هاي رنگارنگ، جدايي بشر از طبيعت، جدايي بشر از بشر، جدايي بشر از خدا، چيزي پيدا مي شود كه مي توان آنرا تشرع يا قانون پرستي ناميد. يعني روحيه عبوديت در برابر نص قانون يهود.زيرا خدا خدايي است كه ناگزير ماوراي بشراست، و با اين جدايي تنها مي توان به رابطه اقتدار و عبوديت رسيدكه يگانه رابطه از لحاظ انديشه است. بشر برده است و خداي او خدايي دهشتناك است كه بي آنكه در درون آدمي حضور داشته باشد از بالا به او فرمان مي دهد. او براي متقاعد كردن بزرگان قوم يهود براي پذيرفتن طرح او جهت رهايي آنها از ستم از كينه مشتركشان در برابر ستم، يا از شوقشان به شادي و آزادي مدد نمي گيرد بلكه به نظم بيرون از وجود آنها با وسايلي خارجي مثل معجزه استناد مي كند. در اين تحليل از روح قوم يهود ما به ملاحظات عميقي در باب چيزي بر مي خوريم كه آنرا دشمني با حيات و هوش يا حيات وتفكر مي توان ناميد. روح قوم يهود نمونه تفكر تام نگر و مطلق بين است. زندگي خرد شده است و ديگر چيزي جز مناسبات خدايگان و برده در كار نيست كه بتوان آنرا مبناي مناسبات موجودات با يكديگر قرار داد. زيرا متناهي از نامتناهي جدا شده است. زندگي بنابراين عنصر درون بود چيزها نيست، نامتناهي در ماورا قرار دارد و خود تبديل به شيئ شده است - نامتناهي جدا - و دقايق زندگي شور حياتي خود، نامتناهيي را كه در پرتو عشق در وجودشان بود،از دست داده اند و ديگر چيزي جز اشياي نامتناهي نيستند. از نظر هگل ابراهيم نمي خواست عشق بورزد، او درد پيوندهاي گسسته اش را كه نشانه هاي بقاي نياز به عشق ورزيدنند با خود نبرد. از نظر هگل عشق مقدم بر هر گونه تفكر و عامل وحدت زندگي است ولي ابراهيم كه از طبيعت بريده بود ديگر قادر نبود اشياء را به صورت زنده بنگرد. حقيقت اين است كه ابراهيم با آن تفكر خويش ديگر قادر نيست خدا را از جنبه متناهي در نظر بگيرد. اين جا رابطه سرشار از زندگي متناهي و نامتناهي كه همان عشق است گسسته است و خدا ماوراي دست نيافتني است كه ديگر نمي توان در دل زندگي بازش يافت.’ از كتاب مقدمه برفلسفه تاريخ هگل نوشته ژان هيپوليت - ترجمه باقر پرهام با ارجاعات مستقيم به مجموعه آثار هگل
چيزي كه توجه مرا به خصوص به بحث فوق جلب كرده است عقوبت سنگيني است كه منصور حلاج هنگام آشكار كردن سر ملوك گرفتارش شد. سري را كه حلاج جز بر سر دار نتوانست بگويد، يعني انا الحق گفتنش، در واقع نشانه پيوند متناهي و نامتناهي بود. هنگامي كه او را بر سر دار مي كردند، در پاسخ درويشي كه از او معناي عشق را پرسيد گفت: ’امروز بيني و فردا بيني و پس فردا بيني‘ كه آن روزش بكشتند، ديگر روزش بسوختند و سوم روزش به باد دادند و به قول عطار ’عشق اين است!’ و به قول حلاج: ’در عشق دو ركعت است كه وضوي آن درست نيايد الا به خون.’ آنچه كه او در وصيت به فرزندش قدر مي نهاد همان علم حقيقت بود كه ذره اي از آن را از مدار اعمال جن و انس گرامي تر مي داشت.
از كتاب تذكره الاوليا - فريد الدين عطار نيشابوري
|
|
 |
|
 | |
|