امروز توانستم بعد از چندين ماه سر و كله زدن با خودم براي اولين بار در وبلاگم چيزي بنويسم و اين هم به بركت خواندن چند جمله زير از ميشل فوكو در كتاب نظم گفتار بود:
“ …در نزد بسياري از افراد، ميلي اين چنين به اين كه به آغاز كردن نيازي نباشد در كار است، ميلي اين چنين به باز يافتن خود، به وارد شدن در بازي، از آن سوي گفتار، بدون نياز به از بيرون در نظر گرفتن همة چيزهاي عجيب، رعب انگيز، شايد هم نحوست بار آن. ”
بيشتر اوقاتي كه از كلمات براي بيان افكار دروني و انديشه هايم كمك مي گيرم نتيجه مضحك از آب در مي آيد. چرا كه بي وقفه مي خواهم
خودم را فرياد بزنم
خودم را بيان كنم و در معرض قضاوت ديگران قرار دهم. چرا كه ناخودآگاه بدنبال يافتن مخاطبيني هستم كه آنها را در احساس
خودم شريك كنم. مي خواهم متني كه نوشته ام هوشمندانه و زيبا بنظر برسد، از فصاحت نصيبي برده باشد و مرا در برابر خوانندگان فرضي شرمنده نكند. از آنجا كه خدايگان فلسفه، هنر و ادب آثاري بغايت شگفت انگيز به بشريت عرضه كرده اند، حاصل تلاش من به سرسره بازي بچه گربه اي روي يخ شبيه است. تلاش مذبوحانه براي بيان كردن اين
خودم بي معني و ارائه تصويري درخشان از افكار تكراري، تجربيات اجباري و گذر يكنواخت زندگي اين
خودم، بيشتر وقتها مرا از نوشتن منصرف مي كند بدين ترتيب مي توانم با ننوشتن حداقل با
خودم رو راست باشم.
خلاصه اينكه خوانندگان عزيزي كه لطف مي كنيد اين نوشته ها را مي خوانيد زياد آنها را جدي نگيريد چون نه هوشمندانه اند، نه زيبا، نه در برگيرنده مفهومي بكر و هنرمندانه بلكه فقط تلاشهاي يك ذهن ناقص و عليلند جهت روشن كردن بخشهاي گنگ و نامفهوم يك دنياي بغايت چرند براي
خود.