بيشتر آدمها از اعتراف به اشتباه بودن انتخابهايي كه در زندگي انجام داده اند و ابراز تاسف از روش زندگي خود، گريزانند و براي توجيه خود از شيوه زندگي ديگران انتقاد مي كنند. نمي دانم دليل نگاه منتقدانه من به زندگي اروپاييها در سفر اخيرم ناشي از اين امر است كه دل كندن اززندگي فعليم و شروع يك زندگي دوباره در يك مملكت غريب برايم غير ممكن است. نمي دانم شايد مشكلم اين بود كه زندگي در شهر تهران آدم را به مجموعه اي از مشكلات و نابساماني ها معتاد مي كند و وقتي دو هفته در شهر آرامي مثل هانوفرزندگي مي كنيد كه در بعضي ساعتها به نظرتان مي رسد كه صداي كشيدن چمدانتان روي زمين مخل آسايش افراد محل شده است احساس مي كنيد دلتان مي خواهد از شدت افسردگي گريه كنيد. حركات آرام مردم كلافه تان مي كند و اين كه اگر احيانا گوشه كيفتان در قطار به كسي بخورد طرف خودش را با اكراه كنار بكشد آزار دهنده است. اينكه حتي كبوترهاي اروپايي هم چاق و خپل و سرحالند و كبوترهاي مملكت شما همه از شدت دود گازوييل سياه شده اند كفر آدم را در مي آورد. دلتان مي خواهد زودتر به ولايت خودتان برگرديد و با فروشنده هاي حقه باز، راننده هاي تاكسي فيلسوف مسلك كه از سياست و اقتصاد حرف مي زنند و مردمي كه ديوانه وار توي خيابانها وول مي زنند و مثل جنون زده ها رانندگي مي كنند سروكله بزنيد. اين كه مردم در جامعه اي كه تا خرخره مملو از كالا ست در محاصره اشيا و تكنولوژي هستند آزاردهنده استد. البته اين احساس در آلمان شرقي سابق كمتر اذيتم مي كرد. بعد ديدن موزه كته كلويتس در برلين با خودم فكر كردم كه نمي توان بدون پرداخت بهايي سنگين معادل بهايي كه اروپا بعد از دو جنگ جهاني پرداخت كرده به دمكراسي پايدار و ثبات سياسي، اجتماعي رسيد و بدون مبارزه و زجر كشيدن، زمين خوردن و دوباره بلند شدن انتظار داشتن جامعه اي ايده آل داشت. آزادي و دمكراسي هدايايي نيستند كه كسي آنها را حاضر و آماده به يك جامعه تقديم كند و با تلاشهاي مورچه وارما در اين راه، انتظار پيشرفتي غير مورچه وار نمي توان داشت.