پرده و رنگ
پرده و رنگ
 

 
تقديم به دوستاني كه مي انديشند
 
 
   
 
پنجشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۵
 

هجرت, کوچ از سرزمین مادری, وسوسه ای که کم و بیش تا سالها انسان را آزار می دهد. اگر رفته بودم, اگر مانده بودم. همیشه هزار دلیل برای رفتن و هزار دلیل برای نرفتن هست.هیچوقت کفه های ترازو از نوسان نمی ایستند. هیچوقت واقعا نمی دانم چه می خواهم. گریز از ترس, نگرانی دلهره, نفرت از ارزشهای اسلامی, ایرانی, نفرت از مذهب, نفرت از خرافات. هیچوقت خود را بیش از این لحظه نسبت به سرزمینم بیگانه حس نمی کردم. انقدر بیزار از همه چیزهایی که هویت این ملت را شکل می دهند خسته از دروغها خسته از شعارهای جنجالی, خسته از تبلیغات و هوچی گری ها خسته از ناسیونالیسم پوچ و بی معنای ایرانی و افتخار کردن به کوروش و داریوش و حسین و پیامبر اعظم, خسته از بیدار شدن و نگران, روشن کردن ماهواره و تعقیب اخبار روز , پرونده هسته ای ,حمله, حمله, حمله. کی این نگرانی تمام می شود؟ هرگز این نگرانی تمام می شود؟ 28 سال است که تمام نشده! سه هزار سال است که تمام نشده.

پنجره را باز می کنم. ریه ام را از هوای آغشته به دود و کثافت پر می کنم.دلم آرام می گیرد.من اینجا هستم . لازم نیست خودم را به کسی یا چیزی ثابت کنم. می توانم در آرامش کامل . خودم را در پلاک 31 کوچه یاس شرقی زندانی کنم.

دوچرخه ام را به درخت سیب حیاط مامان سرور تکیه می دهم. می توانم هزار بار دور حوض بزرگ ترسناک پر از لجن بچرخم. کاجها را جمع می کنم.از بالکن خونه خانم تقدیر را نگاه میکنم. چرا شهرزاد همش منو می ترسونه؟ خانم تقدیر رو مرده با چشای باز توی تختش پیدا کردن. تنهای تنها.

آیا پاییز امسال زاغچه ها یه میوه روی درخت بی برگ خرمالو باقی میگذارن؟آقاجون باغچه رو آب میده.بوی کاج خیس خورده میزنه بالا.می رم توی آشپزخونه. آقاجون روی صندلی لهستانی زرد نشسته, عباش پشت صندلی آویزونه. صدای خوردن استکانها به نعلبکی می آد. صدای مامان سرور, مادر بیا تو.

دایی مهدی یه خوشه انگور یاقوتی جلو چشام تکون می ده, ببین چه خوشگلن , مقاومت می کنم روزه کله گنجیشکی گرفتم.

پنجره را می بندم. 7 ساعت وقت دارم. وقتی که مال خودم است. می توانم 7 ساعت روی تختخوابم دراز بکشم و فکر کنم. می توانم این هفت ساعت را با آسودگی خیال کامل تلف کنم. کتابم را باز می کنم. از وقتی جهانبگلو افتاد هلفدونی تمام کتابهایش را با جدیت تمام می خرم و می خوانم. می خواهم به این همه دشمنی و کینه با اندیشه و فرهنگ دهن کجی کنم.

رامین جهانبگلو: یعنی این که در دنیای آینده همگی لباس جین می پوشن و مک دونالد می خورند و انگلیسی حرف می زنند؟

ژیل وربونت: شاید اینطور باشد. مردم انگلیسی حرف خواهند زد ولی به زبان دیگری با کاربرد محدودتر و تاثیر گذارتر هم صحبت خواهند کرد. انگلیسی می تواند یک زبان جهانی در زمینه کاربرد و کار آمد باشد, مثل فرودگاه ها و تجارت جهانی. ولی برای این که بگوییم "دوستت دارم" ما آنرا به زبان خودمان می گوییم.

برچسب‌ها:

Comments:
تو که اینقدر خوب می نویسی چرا اینقدر دیر به دیر می نویسی ... حیف نیست؟ وقتی می تونی با نوشته هات مارو خوشحال کنی
 
عزیزم اونقدر نمی نویسی که من فکر کردم چشمام عوضی می بینه وقتی رفتی سر خط بلاگ رولینگ. باید دوباره لینکتو اضافه کنم. فقط این دفعه اینقدر فاصله ننداز. آخه ما چه گناهی کردیم ؟
 
دلم می خواد یه گوشه دنیا بشینم و های های به زبان مادریم گریه کنم. به حال این کشوری که ما موندن توشو انتخاب کردیم. شناسنامه و هویت دوم من توی گنجه خاک می خوره. می خوام ایرانی باشم. از این بی کس و کار بودن خسته ام. ولی نمی دونم که با این اوضاع در 10 سال آینده کسی اینجا می مونه که بچه من بهش بگه خاله یا عمو؟ غم انگیز ولی واقعی.حیف که نمیشه بوی خاک بارون خورده و سنگک داغ رو با خودت ببری
 
Hi! It's good to find you and Nader here. I don't know if you remember me or not,but we used to go hiking in large groups with some Sharif U. students, and had some discussion groups, around 10-12 years ago.
I hope both of you are doing well!
- Roshanak
 
ارسال یک نظر

 

 
 
Archives:

 
  This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.  

Home  
Blogroll Me!