پرده و رنگ
پرده و رنگ
 

 
تقديم به دوستاني كه مي انديشند
 
 
   
 
یکشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۵
 

مامان وندلا مینوی عزیز,

فکر می کنم بیشتر شرکت کنندگان در این بحث از جمله خود شیدا که تاکید می کند در 25 سالگی آگاهانه ایران بعنوان وطن انتخاب کرده مفهومی از وطن مد نظرش نبوده که حکومتها سعی می کنند از آن سو استفاده کنند. شاید بتوان گفت آن مفهوم به قول شما "مردمی" از وطن و ملت که با ظهور مدرنیته و اقتصاد سرمایه داری سر بر آورده حاصل این است که مجموعه ای از آدمها که در یک جغرافیای سیاسی و اقتصادی مشترک قرار دارند برای حفظ و بقای خودشان و این که سهمی بیشتر از منابع محدود کره زمین داشته باشند پشت این مفهوم واحد جمع می شوند و دولتها و حکام هم که قرار است نماینده مردم در مدیریت این امر باشند مسئولیت سیاست گذاری برای ملتها را در عرصه های اقتصاد و سیاست بعهده می گیرند. این مفهوم هم با گسترش جهانی سازی کم کم در حال سست شدن و زیر سوال رفتن است. بعنوان مثال شرکتی که با سرمایه گذاری آمریکایی و مدیریت ژاپنی در امارات راه اندازی می شود و کارمنداش هم هندی و پاکستانیند خود گواهی است بر تلاشی این مفهوم.

ولی پدیده ای که امثال ما از آن بعنوان وطن نام می بریم بیشتر مجموعه ای است از عواملی که هویت ما را تشکیل می دهد. این هویت یک ترکیب خیلی پیچیده و ناهمگون است که تجربیات کودکی تا جوانی, روابط خانوادگی, خاطرات, روابط عاطفی, دوستان و آشنایان, آداب و رسوم, تاریخ و فرهنگ معاصر و تا حدی تاریخ گذشته را در بر می گیرد. این گستره وسیع هر جای دنیا که باشیم ما را راحت نمی گذارد و مثل یک داغ روی پیشانی ماست و به نظر من به فقیر و غنی, تجاوز دیده و زجر کشیده بودن ما هم وابسته نیست. چون آن بچه ولگرد خیابانی هم گستره هویتی ویژه خود را دارد با عناصر و تجربیاتی کاملا متفاوت از بچه های ما و با قوانین و پیچیدگیهای خاص خود. این گستره هویتی نسل به نسل تغییر می کند, عناصری به آن اضافه شده و عناصری ازآن کاسته می شوند.

من مهاجرت نکرده ام ولی تقریبا تمام اعضای نزدیک خانواده و دوستانم خارج از ایرانند. خیلی از آنها از نظر کیفیت مادی زندگی نسبت به ایران در شرایط بهتری هستند ولی اکثر آنها با یک جور بحران هویت دست و پنجه نرم می کنند چرا که نقاط ضعف و قوت دو فرهنگ مختلف را از نزدیک لمس کرده اند و بطور دائم این دو گستره را با هم مقایسه می کنند. بهترین گروه مهاجرین آنهایی هستند که بقول خواهرم می توانند یک مجموعه ارزشی جدید بر اساس نقاط قوت فرهنگ مادر و فرهنگ جدیدشان تنظیم کنند. این بحران هویت بنظر من کاملا طبیعیست چرا که مهاجر باید خود را با یک فضای فرهنگی جدید همگون و همساز کند. اول باید آنرا تمام و کمال بپذیرد و بعد از چند سال مثل فرهنگ مادر شروع به نقد کردنش کند. این مساله منحصر به رفتن از کشوری به کشور دیگر نیست بلکه ممکن است حتی با رفتن از یک شهربه شهری دیگر نیز رخ دهد. این که چقدر اشخاص در هماهنگ کردن خود با فرهنگ جدید موفق می شوند بستگی زیادی به شخصیتش فردی آنها دارد. کسی مثل سوسن تسلیمی می تواند خود را انقدر بالا بکشد که خود را حتی در عرصه سیاست سوئد هم مطرح کند, کسی مثل امیرنادری که عاشق فرهنگ نیویورکیست با این که بشدت دوست دارد آمریکایی شود کارنامه هنریش در فرهنگ جدید خالی خالی است و نتوانسته در فرهنگ میزبانش چیزی درخور توجه بیافریند وکسانی هم مثل عباس معروفی یا مسعود بهنود کاملا ایرانیزه می مانند و از یک ایرانی داخل ایران هم سنتی تر و ایرانی تر می نویسند و تلاشی نمی کنند که با جامعه جدیدشان ارتباط فرهنگی برقرار کنند.

یک مثال جالب از این امر لذت بردن از طنز در فرهنگهای مختلف است. انگلیسی من چندان بد نیست ولی خیلی وقتها درک نمی کنم چرا یک شوخی خیلی معمولی در سریال فرندز می تواند انقدر آمریکاییها را به خنده بیندازد همانطور که یک آمریکایی حتی اگر مسلط به فارسی باشد نمی فهمد چرا ما انقدر از اصطلاح "پاچه خواری" خنده مان می گیرد. این شوخیها, ایده آلها و آرزوها تا حدودی بین نسل ها منتقل می شوند و ممکن است گستره هویتی فرد با پدر و مادر و تا حدودی خیلی کمتر با پدربزرگ و مادربزرگش نقاط مشتر ک داشته باشد مثلا طنز کتاب دایی جان ناپلئون یا اصطلاحات ممل آمریکایی هنوز می تواند ما را به خنده بیندازد.

نمی توان منکر سخت بودن تجربه سازگاری شد. این تجربه کاملا شخصی است و هر کسی به شیوه خاص خودش با آن کنار می آید و انتخاب انجامش کاملا به وزنی بستگی دارد که شخص برای پارامترهای مهم در زندگیش در نظر می گیرد. شاید در مورد کسانی که تمایل به رفتن دارند بهتر باشد چک لیستی برای خود درست کنند و تمام چیزهایی که در زندگی برایشان مهم است با یک ضریب ارزش در آن بنویسند و در نهایت ببینند کفه ترازو به سمت رفتن متمایل تر است یا ماندن. این شاید بهتر از کورکورانه راه افتادن به دنبال موج مهاجرت باشد البته خیلی وقتا ممکن است لمس کردن مسائل از نزدیک با آن تصویری که ما از واقعیت در ذهنمان می سازیم خیلی متفاوت است و ممکن است تخمینهایمان کاملا اشتباه از آب درآیند ولی این کار شاید بهتر از انتخابی کاملا ناآگاهانه باشد.

در ادامه بحث می خواهم از این گزاره شما "این تلاشی که میگید اگر منظورتون رسیدن به ذره ای نتیجه باشه در دنیای واقعی یعنی جان خود را بر سر راه گذاشتن!" کمی انتقاد کنم. میراثی که به ما از گذشتگان به ارث رسیده و قرار است آن را اعتلا ببخشیم و به نسلهای بعدی منتقل کنیم با همه نقاط قوت و ضعفش و زشتی ها و زیبایی هایش حاصل تلاش بی وقفه انسانهایی است که خیلی وقتها بدون هیچ چشمداشت مادی برای ارتقای آگاهی, شناخت و انسانیت تلاش کرده اند و در کنار این تلاش به لذت شخصی ساختن و بهتر کردن نیز دست یافته اند. تلاشهایشان خیلی وقتها بی های و هوی و فروتنانه بوده است و خیلی از این تلاشها در کشورهایی انجام شده که فقیر, استعمار زده و عقب مانده بوده اند. شاید فرزندانی که شیداها تربیت می کنند روزی پزشکانی شوند که جان صدها انسان را نجات میدهند, شاید نویسندگانی شوند که قلمشان قلب هزاران انسان را به لرزه درآورد شاید بیمارستانها, مدرسه ها و خانه هایی که شیداها طراحی می کنند روزی مامن انسانهای زجر دیده و بی پناه باشند. صدایی از انسانهایی که تلاش می کنند, می سازند و به ارزش حیات منحصر بفرد زمینی واقفند از پشت تریبونها و بلندگوهای تبلیغاتی به گوش نمی رسد ولی این گمنامی و بی نام ونشانی ذره ای از ارزش فعالیتهای سازنده آنان کم نمی کند. جواهر لعل نهرو در نامه ای به دخترش می نویسد:

"گاهی اوقات بی عدالتی و ناشادمانی و خشونت دنیا مارا در فشار می گذارد و افکار ما را تیره می سازد بطوری که هیچگونه راه خروجی بنظر نمی رسد. ما هم مانند "ماتیو آرنولد" شاعر احساس می کنیم که هیچ روزنه امیدی برای جهان وجود ندارد و تنها کاری که می توانیم بکنیم این است که لااقل نسبت به یکدیگر وفادار باشیم...

و معهذا اگر ما چنین نظر ملال انگیزی داشته باشیم پیداست که درس زندگی و تاریخ را بدرستی فرا نگرفته ایم. زیرا تاریخ به ما می آموزد که برای انسان رشد و تکامل و پیشرفت و امکان کامیابی ها و پیشروی های نامحدود وجود دارد و زندگی غنی و رنگارنگ است و هرچند در آن باتلاقها و مردابها و زوایای تیره است اما دریاهای بزرگ و کوههای بلند و برف و یخچالها و شبهای زیبای پر ستاره و محبت خانوادگی و موسیقی و کتابها و امپراطوری بی پایان افکار و تخیلات را نیز دارد....

تحسین و تماشای زیبایی های عالم و زندگی کردن در دنیایی از اندیشه ها و تخیلات آسان است. اما کوشش برای آن که به این وسیله از ناشادمانی دیگران رو بگردانیم و به آنچه برای آنها اتفاق می افتد اعتنا نورزیم نشان شایستگی و لیاقت انسانی نیست. اندیشه درست باید به اقدام منتهی شود. به قول رومن رولان"اقدام پایان اندیشه است هر اندیشه که به سوی اقدام متوجه نباشد نوعی عقیم بودن و خیانت است بدین قرار اگر ما خدمتگزاران اندیشه هستیم باید خدمتگزاران اقدام نیز باشیم."

اگر خانه ما مخروبه باشد, ویرانه باشد, آلوده باشد آیا نخستین اقدام ما ترک کردن آن است یا ابتدا سعی می کنیم آنرا پاک کنیم, سرو شکلی دهیم و قابل سکونتش کنیم. اگر آن را به حال خود رها کنیم چه بسا خانه بعدیمان هم به همان سرنوشت دچار شود.

برچسب‌ها: ,

Comments:
خانم شکیبا خانم ما کلاهمان را به احترام برای شما از سر برداشتیم ...
 
من اگه هم می خواستم هیچ وقت نمی تونستم به این شیوایی و قشنگی که تو نوشتی بنویسم. ممنون از این که نوشتی و ممنون از اینکه هستی و می مونی
 
شکیبای عزیز من هم همین برداشت را از نوشته خانم شین کردم و به خاطر همین وجهه پنهانی مفهوم وطن را-در چشم انداز واقعی ای که متاسفانه کمتر به چشم میاید حتی در نگاه قشر تحصیل کرده- در مجالی که البته بیشتر از حد شد-چون اصولا میتوان در این باره کتابها نوشت و البته باز هم حرف نگفته داشت- به نظر خودم توضیح دادم.به نظرم متاسفانه دیدگاهها و موضوع بحث خیلی زود ازمسیر اصلی وارد بخش دیگری که با موضوع رابطه تنگاتنگ دارد میشود -شاید به خاطر اینست که موضوع خیلی پیچیده تر از این حرفهاست و مجال هم کم است..خیلی وقتها هم آدم آن چیزی را که "میخواهد"میخواند ،نه آن چیزی که منظور نویسنده بوده! من با بخش اعظم حرفهای شما کاملا موافقم.در نظر خودم هم نوشتم که "انسان آزاد است که هر جا را که میخواهد برای زندگی انتخاب کند" و این یعنی اینکه ایران را یا مثلا افغانستان یا کانادا را ووو که ظاهرا فقط یکطرفه برداشت شده...و اما انتقاد شما ،که آنهم اصولا چیزی کاملا دور از آنچه که من نوشتم و منظورم هست برداشت شده !شاید ازاین جمله تلاش برای بهتر شدن -تعبیرهای مختلفی شده اما منظورمن تلاش برای تاثیربر شرایط از طریق اعتراض به قوانین موجود است.نه ساختن فقط مدرسه بیمارستان نوشتن کتاب-که هر چند مفید است اماهیچکدام از -پای بست- مسائل عمده ایران را حل نمیکنند.بهر حال آیا آنها که اعتراض کرده اند گرفته و به زندانها انداخته نمیشوند؟ نه در مجال اندک من و نه در حوصله شماست گفتن چنین جزییات . من هم دردوره اول ریاست جمهوری خاتمی به امید باز شدن درو پنجره ها به خاتمی رای دادم و مثل خیلیها امیدوار بودم..هرگز کسی را به آمدن اینطرف تشویق نکرده ام که برعکس...بنابراین ماها همگی یک چیز را میگوییم البته اگر منظور همدیگر با حوصله ارزیابی کنیم.
طبیعی است که این فقط خود مردم ایران در داخل ایران هستند که میتوانند بر شرایط موجود تاثیر بگذارند.البته بدون اتحاد نظر و یکپارچگی هیچ کاری پیش برده نخواهد شد حتی اگر همه به ایران برگردند . در ارتباط با قضیه هویت با تو موافقم اما در همین بحث هویت از طرف دیگر و با نگاه دیگر انسان به مسائلی میرسد که خیلی بارزش تر از نگهداشت هویت موروثی است./به نظر من /و این بر میگردد به نگاه جهانی به مسائل دنیا نه نگاه بومی و منطقه ای که مشکلات و مسائل دنیا و انسانها مشترکتر از آنند که انسان فقط نگاه بومی و منطقه ای داشته باشد و به منطقه زندگی خودش فکر کند.از طرف دیگر نگاهی که یک شخص مهاجر به زادگاه مادری خود دارد خیلی پوست انداخته تر و نزدیکتر به حقیقت است تا کسی که به دلیل محدودیت مکانی فقط شرایط ، دیدگاهها و تجربه های نوع خود را زندگی میکند دید مهاجر-معمولا- بهتر واقعیات را میتواند ببیند
راستی سوسن تسلیمی اصلا فعال سیاسی نیست فقط بازیگر و کارگردان است.اما واقعااین برای اروپاییها هم عادی است که ایرانیها رادر همه جای دنیا و هم مخصوصا سوئد در رده های بالای سیاست و علوم و تحقیقات ببینند.این از همت بالای اکثر ایرانیهاست. ممنون که با صفحه ات بیشتر آشنایم کردی.باز هم میایم اینجا و موفق باشی.
 
من فکرمی کنم باورهای ذهنی آدمها(نه فقط راجع به بحث مهاجرت بلکه خیلی کلی تر منظورمه)با یه نوشته توی وبلاگ یا یه کامنت عوض نمیشه.ولی این نوشته ها می تونه دستمایه ای باشه برای آدمایی که می تونن بدون تعصب راجع به نظرات دیگران فکر کنند.در ضمن شکیبا جان وقتی جدی می نویسی قشنگه.وقتی احساسی می نویسی قشنگه.وقتی کامنت میذاری قشنگه.هر روز بنویس
 
داریم به این مثالی که زدید فکر می‌کنیم دخترم. اصولن شما اگر بخواهید راجع به مساله‌ای اظهارنظر کنید، آن‌قدر جامع و کامل و کلاسیک به آن می‌پردازید و قضیه را باز می‌کنید و می‌بندید که واردشدن به دنیای متنی‌تان کمی برای مایِ شلخته‌فکر سخت است! اما اولین چیزی که در مثال‌ِ ملموس و پرطرف‌دارتان توجه ما را جلب کرد، گزاره‌ی «نخستین» اقدام بود. یعنی فرض کردید که خانه‌ی مورد نظر، مخروبه «باشد»، بعد در مورد «نخستین» اقدام گمان رانده‌اید. این نکته اعتبار مثال‌تان را کم می‌کند. وضع ما و کشورمان – و نه لزومن وطن‌مان – وضع خانه‌ای مخروبه نیست که به ناگهان با آن مواجه شده باشیم و حالا درباره‌ی «نخستین» اقدام در مقابل وضعیت جدید، بخواهیم انتخابِ بین رفتن و ماندن کنیم. تازه برفرض که اصلن این‌طوری باشد، وقتی گمانه‌ می‌زنید که در صورت ترک‌کردن خانه، «چه بسا» که «خانه‌ی بعدی‌مان هم به همان سرنوشت دچار شود»، این جا هم مثال‌تان با عالم واقع تناقض دارد. هیچ دلیل‌ای ندارد وقتی با خانه‌ای که مخروبه «است» مواجه می‌شویم و در «نخستین اقدام» آن را «ترک می‌کنیم»، خانه‌ی بعدی هم مخروبه «شود». از کجا فهمیدید که خانه‌ی اول را ما مخروبه کردیم که لابد خانه‌ی بعدی را هم به همان سیاق، مخروبه خواهیم کرد. می‌بینید؟
داریم فکر می‌کنیم یکی از ما لابد آن جزوه‌ی کوچک هیجان‌انگیز آقای شوپنهاور را خوانده است!

مثال‌تان را بازنویسی می‌کنیم: ما در حال زنده‌گی در خانه‌ای هستیم که ملک پدری‌مان است و رو به خرابی می‌رود. از چند نسل قبل، آدم‌هایی در این خانه زنده‌گی کرده و مرده‌اند. برخی در پی تعمیرات جزیی و کلی برآمده‌اند. آن‌ها که دنبال تعمیرات کلی بودند، جان‌شان را بر این کار گذاشته‌اند (به تعبیر مامان وندلامینو) و آن‌هایی که دنبال تعمیرات جزیی بودند، توانسته‌اند در جاهایی موفق باشند. حالا نوبت به زنده‌گی نسل ما در آن خانه رسیده است. خانه مملو از خاطرات است و ارواح و قصه‌ها. اما خب، سقف‌اش دارد یک جاهایی فرو می‌ریزد. سیفون توالت‌اش هم اصلن کار نمی‌کند. (خانم کوکا گیر ندهید فعلن تا ادامه بدهیم!) پله‌های‌ ورودی‌اش هم چندتایی کم دارد و نمی‌شود از آن به راحتی خارج شد. معلوم هم نیست بقال سر کوچه تا کی خودش برای‌مان خوردنی بیاورد. پسر کوچک ما هم دارد بزرگ می‌شود. نگران‌ایم نکند موقع بازی در حیاط دل‌انگیز و سرسبز قدیمی، سوراخی چیزی باز شود و ایشان را دفعتن ببلعد! چند باری (آقای ب به‌تر می‌داند) سازه‌ی خانه را تقویت کرده‌ایم. اما دیگر جواب نمی‌دهد. یعنی ما هی تیرآهن جوش می‌دهیم به هم، هی ایزوگام می‌کنیم، باز می‌بینیم، یک جای کار می‌لنگد. لوله‌ها پوسیده و برای تعویض‌اش باید کل لوله‌کشی را عوض کنیم که جیب و وقت‌مان می‌گوید خرج‌اش زیاد است و زمان می‌برد و فعلن همین‌جوری بسازید! نگران‌ایم خب! آب داخل لوله‌ها آلوده است و تقصیر ما هم نیست که آلوده است. بقال محل هم بعید نیست انبار آب‌معدنی‌های‌اش روزی تمام بشود. پول‌مان به فیلترخریدن هم نمی‌رسد خب! چه‌کار کنیم؟! پدر ما هم سعی کرده بود مانع فروریختن خانه بشود. نشد. راه‌اش اشتباه بود. نصف خانه را مجبور شد خراب کند. هنوز که هنوز است هم زورش نرسیده دوباره بسازد. حداقل ده سال است که عقل‌مان به خیلی چیزها می‌رسد و خیلی چیزها را درست کردیم اما مشکلات اساسی خانه هنوز حل نشده است. پسرک‌مان دارد بزرگ می‌شود. وزن‌اش دارد زیاد می‌شود. می‌ترسیم. نگران‌ایم. حالا شما بگویید: همین‌جوری روزمره‌وار بمانیم و هی پیچ‌های کوچک را محکم کنیم و امید داشته باشیم و بترسیم و بگذاریم خانه هی ویران‌تر شود یا دست زن و بچه‌مان را بگیریم و برویم در یک خانه‌ی تروتمیز، گیریم اجاره‌ای، در محله‌ای ناآشنا، ولی با تاسیسات شهری عالی، زنده‌گی‌مان را بکنیم؟ بعد هم هروقت دل‌مان خیلی برای محله‌ی قدیمی‌مان تنگ شد، سری به آن بزنیم؛ یعنی یک جوری برویم که پشت سرمان فحش ندهند و دوباره اگر برگشتیم، قلچماق‌های جدید محله، ما را به جا آورند و راه‌مان را سد نکنند؟!

ما که اهل این حرف‌ها نیستیم دخترم! روده‌درازی‌های‌مان را همین‌جا در هیات کامنت به خوردتان می‌دهیم و از زئوس می‌خواهیم انسان‌ها بتوانند به اصل اول منشور حقوق بشر، امکان انتخاب محل زنده‌گی‌شان، هرچه زودتر برسند. از زئوس می‌خواهیم یک کاری بکند که هر که خواست برود و هر که خواست بماند و کسی برای کسی تکلیف به ماندن و رفتن نکند و محکوم‌اش نکند و کسی به اجبار نماند و نرود. بدچیزی است این اجبار؛ می‌فهمید که؟!
 
آقای مارانای عزیز، آن کتاب کذایی آقای شوپنهاور را من هم خوانده ام و درسهای خوبی از آن گرفته ام.
اما بهترین درسهایم را درباره روش بحث از تلویزیون جمهوری اسلامی ایران گرفته ام.
من یاد گرفته ام که هنگام بحث از دو چیز دوری کنم : اول از مثال و دوم از صفت.
مثالها و صفات بسیار گمراه کننده اند.
می شد همان مثال خانه مخروبه را به هزار شکل دیگر زد و هزار نتیجه مختلف گرفت.

مفهوم وطن برای من مجموعه پیچیده ای ا چیزهاست که شاید هرگز نتوانم توصیفش کنم. همه این چیزها هم دلپذیر نیستند. اما جزئی از وجود من اند.
یکبار به شوخی از زبان آقای ب نوشته بودم که مفهوم وطن ارتباط زیادی با ورزشگاه آزادی دارد و فوتبال و پرچم ایران. شاید منظورم از آن حرف این بود که "وطن" نوعی احساس تعلق است، نوعی مضاف و مضاف الیه که قسمتی از آن حس مالکیت است و قسمتی از آن تعلق داشتن.

نگاه من به این مقوله خیلی به نگاه شکیبا نزدیک است ( چه عجیب ! حتما شما هم تعجب کردید که ما بعد از 13 سال مصاحبت نگاهمان به یک مقوله به هم نزدیک است ! :-O )
شاید از خوشبینی من باشد که فکر می کنم تحولات مثبتی در این کشور در حال انجام است، فکر می کنم دوره ای از بلوغ اجتماعی در قشر شهرنشین این کشور در حال شکل گیری است، اندیشه هایی بوجود آمده است که دیگر کنارگذاشتنی نسیت، تغییراتی رخ داده است که دیگر بازگشتنی نیست.
وقتی که مادر من تحصیل می کرد، تنها دختر دوره بود. وقتی که برادر کوچک من در همان رشته تحصیل می کرد، پسرها در اقلیت مطلق بودند. این اتفاق گوشه کوچکی است از تغییر اجتماعی ای که زیر پوست اجتماع در حال رخدادن است.
نمی دانم از کتابها و مجلات سیاسی دوران انقلاب ایران چقدر خوانده ای، راستش را بگویم، حیرت می کنم از این همه بلاهت "روشنفکران" این کشور که چقدر عمومشان سطحی بوده اند و کم سواد.
باید با خوشحالی بگویم که سطح گفتمان سیاسی بخصوص در این چند ساله اخیر، بسیار پیشرفت کرده است.
سندروم "احمدی نژاد" نباید مانع شود که ما کلیت حرکت جامعه را نادیده بگیریم. حقیقت این است که "شرق" روزنامه خوبی بود ، با استانداردهای هر کجای دنیا که اندازه بگیری، حقیقت این است که وضعیت اجتماعی در این کشور در مقایسه با اطرافیانمان به شکل قابل ملاحظه ای بهتر است. و البته حقیقت این هم هست که در بسیاری چیزها هنوز خیلی عقب مانده ایم.
همین جند روزه در دهات بلوچستان بودم و مفهوم "فقر" مطلق، و از آن بدتر" فقر فرهنگی" مطلق را به چشم دیدم. بسیار بدتر از آن چیزی که قابل تصور برایم بود.
زندان اوین هم می دانی که چند قدم بیشتر با خانه من فاصله ندارد و هربار که به شهر نگاه کنم گوشه ای از منظره تصویر من از شهر است.
اما چیزهای دیگری هم هست: پارسال بهار که شد، درست در بدنه همان تپه ای که راس اش دیوار زندان اوین است، گلهای صورتی در آمده بود. امسال هم در می آید، پارسال اکبر گنجی زندان بود و امسال نیست. خیلی ها زندان بوده اند و دیگر نیستند. یادمان نرفته که : عباس عبدی را در دوران رفسنجانی که زندان انداختند، اصلا کسی خبردار نشد، کک کسی هم نگزید. امسال فعالان زن را که زندانی کردند، خیلی ها ککشان گزید، لااقل، کسی بی خبر نماند، زندانشان هم آنقدر طول نکشید.
یادمان نرفته که : همین من و شما و خانواده هایمان، یک دهه پیش چیزی جز کیهان و اطلاعات نبود که بخوانیم، اما امروز، اگرچه جامعه و صبح امروز و شرق و ... را بسته اند، هنوز روزنامه هایی داریم که بخوانیم.
راستی : شرق را هم که شنیدی، دوباره منتظر خواهد شد.

همین تغییرات کوچک و گام به گام است که دل من را خوش می کند، همینکه هر روز، روشنایی بیشتری می تابد به تاریکی ها، همینکه شمع های کوچکی هستند که گوشه هایی را روشن می کنند.

قبول دارم : شمع، خورشید نمی شود. اما تاریکی با شمع هم عقب می رود. خورشید را نمی شود به زور به شب کشاند، زمان می خواهد.
 
age barat azadi e fardi o ejtemaee mohem nabashe va az inke be to "be onvane" yek zan faghat be cheshme yek mashine jooje keshi negah mikonan narahat nemishe bemoon Iran. Kheyli ha hastan ke baraye khodeshoon arzash ghael hastan va nemitoonan toohinat dolat o ejtemae ro nesbat be khodeshoon ghabool konan va az Iran miran . I don't see any problem with that....
 
ارسال یک نظر

 

 
 
Archives:

 
  This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.  

Home  
Blogroll Me!