مامان وندلا مینوی عزیز,
فکر می کنم بیشتر شرکت کنندگان در این بحث از جمله خود شیدا که تاکید می کند در 25 سالگی آگاهانه ایران بعنوان وطن انتخاب کرده مفهومی از وطن مد نظرش نبوده که حکومتها سعی می کنند از آن سو استفاده کنند. شاید بتوان گفت آن مفهوم به قول شما "مردمی" از وطن و ملت که با ظهور مدرنیته و اقتصاد سرمایه داری سر بر آورده حاصل این است که مجموعه ای از آدمها که در یک جغرافیای سیاسی و اقتصادی مشترک قرار دارند برای حفظ و بقای خودشان و این که سهمی بیشتر از منابع محدود کره زمین داشته باشند پشت این مفهوم واحد جمع می شوند و دولتها و حکام هم که قرار است نماینده مردم در مدیریت این امر باشند مسئولیت سیاست گذاری برای ملتها را در عرصه های اقتصاد و سیاست بعهده می گیرند. این مفهوم هم با گسترش جهانی سازی کم کم در حال سست شدن و زیر سوال رفتن است. بعنوان مثال شرکتی که با سرمایه گذاری آمریکایی و مدیریت ژاپنی در امارات راه اندازی می شود و کارمنداش هم هندی و پاکستانیند خود گواهی است بر تلاشی این مفهوم.
ولی پدیده ای که امثال ما از آن بعنوان وطن نام می بریم بیشتر مجموعه ای است از عواملی که هویت ما را تشکیل می دهد. این هویت یک ترکیب خیلی پیچیده و ناهمگون است که تجربیات کودکی تا جوانی, روابط خانوادگی, خاطرات, روابط عاطفی, دوستان و آشنایان, آداب و رسوم, تاریخ و فرهنگ معاصر و تا حدی تاریخ گذشته را در بر می گیرد. این گستره وسیع هر جای دنیا که باشیم ما را راحت نمی گذارد و مثل یک داغ روی پیشانی ماست و به نظر من به فقیر و غنی, تجاوز دیده و زجر کشیده بودن ما هم وابسته نیست. چون آن بچه ولگرد خیابانی هم گستره هویتی ویژه خود را دارد با عناصر و تجربیاتی کاملا متفاوت از بچه های ما و با قوانین و پیچیدگیهای خاص خود. این گستره هویتی نسل به نسل تغییر می کند, عناصری به آن اضافه شده و عناصری ازآن کاسته می شوند.
من مهاجرت نکرده ام ولی تقریبا تمام اعضای نزدیک خانواده و دوستانم خارج از ایرانند. خیلی از آنها از نظر کیفیت مادی زندگی نسبت به ایران در شرایط بهتری هستند ولی اکثر آنها با یک جور بحران هویت دست و پنجه نرم می کنند چرا که نقاط ضعف و قوت دو فرهنگ مختلف را از نزدیک لمس کرده اند و بطور دائم این دو گستره را با هم مقایسه می کنند. بهترین گروه مهاجرین آنهایی هستند که بقول خواهرم می توانند یک مجموعه ارزشی جدید بر اساس نقاط قوت فرهنگ مادر و فرهنگ جدیدشان تنظیم کنند. این بحران هویت بنظر من کاملا طبیعیست چرا که مهاجر باید خود را با یک فضای فرهنگی جدید همگون و همساز کند. اول باید آنرا تمام و کمال بپذیرد و بعد از چند سال مثل فرهنگ مادر شروع به نقد کردنش کند. این مساله منحصر به رفتن از کشوری به کشور دیگر نیست بلکه ممکن است حتی با رفتن از یک شهربه شهری دیگر نیز رخ دهد. این که چقدر اشخاص در هماهنگ کردن خود با فرهنگ جدید موفق می شوند بستگی زیادی به شخصیتش فردی آنها دارد. کسی مثل سوسن تسلیمی می تواند خود را انقدر بالا بکشد که خود را حتی در عرصه سیاست سوئد هم مطرح کند, کسی مثل امیرنادری که عاشق فرهنگ نیویورکیست با این که بشدت دوست دارد آمریکایی شود کارنامه هنریش در فرهنگ جدید خالی خالی است و نتوانسته در فرهنگ میزبانش چیزی درخور توجه بیافریند وکسانی هم مثل عباس معروفی یا مسعود بهنود کاملا ایرانیزه می مانند و از یک ایرانی داخل ایران هم سنتی تر و ایرانی تر می نویسند و تلاشی نمی کنند که با جامعه جدیدشان ارتباط فرهنگی برقرار کنند.
یک مثال جالب از این امر لذت بردن از طنز در فرهنگهای مختلف است. انگلیسی من چندان بد نیست ولی خیلی وقتها درک نمی کنم چرا یک شوخی خیلی معمولی در سریال فرندز می تواند انقدر آمریکاییها را به خنده بیندازد همانطور که یک آمریکایی حتی اگر مسلط به فارسی باشد نمی فهمد چرا ما انقدر از اصطلاح "پاچه خواری" خنده مان می گیرد. این شوخیها, ایده آلها و آرزوها تا حدودی بین نسل ها منتقل می شوند و ممکن است گستره هویتی فرد با پدر و مادر و تا حدودی خیلی کمتر با پدربزرگ و مادربزرگش نقاط مشتر ک داشته باشد مثلا طنز کتاب دایی جان ناپلئون یا اصطلاحات ممل آمریکایی هنوز می تواند ما را به خنده بیندازد.
نمی توان منکر سخت بودن تجربه سازگاری شد. این تجربه کاملا شخصی است و هر کسی به شیوه خاص خودش با آن کنار می آید و انتخاب انجامش کاملا به وزنی بستگی دارد که شخص برای پارامترهای مهم در زندگیش در نظر می گیرد. شاید در مورد کسانی که تمایل به رفتن دارند بهتر باشد چک لیستی برای خود درست کنند و تمام چیزهایی که در زندگی برایشان مهم است با یک ضریب ارزش در آن بنویسند و در نهایت ببینند کفه ترازو به سمت رفتن متمایل تر است یا ماندن. این شاید بهتر از کورکورانه راه افتادن به دنبال موج مهاجرت باشد البته خیلی وقتا ممکن است لمس کردن مسائل از نزدیک با آن تصویری که ما از واقعیت در ذهنمان می سازیم خیلی متفاوت است و ممکن است تخمینهایمان کاملا اشتباه از آب درآیند ولی این کار شاید بهتر از انتخابی کاملا ناآگاهانه باشد.
در ادامه بحث می خواهم از این گزاره شما "این تلاشی که میگید اگر منظورتون رسیدن به ذره ای نتیجه باشه در دنیای واقعی یعنی جان خود را بر سر راه گذاشتن!" کمی انتقاد کنم. میراثی که به ما از گذشتگان به ارث رسیده و قرار است آن را اعتلا ببخشیم و به نسلهای بعدی منتقل کنیم با همه نقاط قوت و ضعفش و زشتی ها و زیبایی هایش حاصل تلاش بی وقفه انسانهایی است که خیلی وقتها بدون هیچ چشمداشت مادی برای ارتقای آگاهی, شناخت و انسانیت تلاش کرده اند و در کنار این تلاش به لذت شخصی ساختن و بهتر کردن نیز دست یافته اند. تلاشهایشان خیلی وقتها بی های و هوی و فروتنانه بوده است و خیلی از این تلاشها در کشورهایی انجام شده که فقیر, استعمار زده و عقب مانده بوده اند. شاید فرزندانی که شیداها تربیت می کنند روزی پزشکانی شوند که جان صدها انسان را نجات میدهند, شاید نویسندگانی شوند که قلمشان قلب هزاران انسان را به لرزه درآورد شاید بیمارستانها, مدرسه ها و خانه هایی که شیداها طراحی می کنند روزی مامن انسانهای زجر دیده و بی پناه باشند. صدایی از انسانهایی که تلاش می کنند, می سازند و به ارزش حیات منحصر بفرد زمینی واقفند از پشت تریبونها و بلندگوهای تبلیغاتی به گوش نمی رسد ولی این گمنامی و بی نام ونشانی ذره ای از ارزش فعالیتهای سازنده آنان کم نمی کند. جواهر لعل نهرو در نامه ای به دخترش می نویسد:
"گاهی اوقات بی عدالتی و ناشادمانی و خشونت دنیا مارا در فشار می گذارد و افکار ما را تیره می سازد بطوری که هیچگونه راه خروجی بنظر نمی رسد. ما هم مانند "ماتیو آرنولد" شاعر احساس می کنیم که هیچ روزنه امیدی برای جهان وجود ندارد و تنها کاری که می توانیم بکنیم این است که لااقل نسبت به یکدیگر وفادار باشیم...
و معهذا اگر ما چنین نظر ملال انگیزی داشته باشیم پیداست که درس زندگی و تاریخ را بدرستی فرا نگرفته ایم. زیرا تاریخ به ما می آموزد که برای انسان رشد و تکامل و پیشرفت و امکان کامیابی ها و پیشروی های نامحدود وجود دارد و زندگی غنی و رنگارنگ است و هرچند در آن باتلاقها و مردابها و زوایای تیره است اما دریاهای بزرگ و کوههای بلند و برف و یخچالها و شبهای زیبای پر ستاره و محبت خانوادگی و موسیقی و کتابها و امپراطوری بی پایان افکار و تخیلات را نیز دارد....
تحسین و تماشای زیبایی های عالم و زندگی کردن در دنیایی از اندیشه ها و تخیلات آسان است. اما کوشش برای آن که به این وسیله از ناشادمانی دیگران رو بگردانیم و به آنچه برای آنها اتفاق می افتد اعتنا نورزیم نشان شایستگی و لیاقت انسانی نیست. اندیشه درست باید به اقدام منتهی شود. به قول رومن رولان"اقدام پایان اندیشه است هر اندیشه که به سوی اقدام متوجه نباشد نوعی عقیم بودن و خیانت است بدین قرار اگر ما خدمتگزاران اندیشه هستیم باید خدمتگزاران اقدام نیز باشیم."
اگر خانه ما مخروبه باشد, ویرانه باشد, آلوده باشد آیا نخستین اقدام ما ترک کردن آن است یا ابتدا سعی می کنیم آنرا پاک کنیم, سرو شکلی دهیم و قابل سکونتش کنیم. اگر آن را به حال خود رها کنیم چه بسا خانه بعدیمان هم به همان سرنوشت دچار شود.
برچسبها: چرا رفته ایم, چرا مانده ایم