مینوی عزیز,
هدف من از مطرح کردن نکاتی که بنظرم می رسید اصلا ارزش گذاری بر ماندن و نفی رفتن نیست. چون بقول شما و هرمس عزیز "بر اساس اصل اول منشور حقوق بشر انسانها آزادند که محل زندگیشان را انتخاب کنند". بحث "تکلیف بر ماندن و رفتن و محکوم کردن" نیست بحث همان ضرایب ارزشی است که مطرح کردم که بین افراد مختلف متفاوت است و هرکس باید بر اساس شرایط زندگی خود و نیازهای روحی و جسمی اش در این باره تصمیم بگیرد و بر این موضوع هم تاکید کردم که واکنش هر فرد نسبت به مهاجرت با فرد دیگر متفاوت است. منهم به قول شما نمی خواهم کسی را به ماندن ترغیب و از رفتن باز دارم.
در مورد "نگهداشتن هویت موروثی" گفته بودید.
شاید بتوان گفت قسمت ژنتیکی انسان تقریبا بین اقوام مشترک یکسان است و می توان گفت موروثی است ولی هویت فرد موروثی نیست بیشتر اکتسابی و تربیتی است و مطابق بحثی که مطرح کردم از شرایط زندگی ما, روابط انسانی ما, خاطرات ما و امثال آن حادث می شود. این هویت ثابت نیست و با تغییر شرایط زندگی فرد روابطش, تجربیاتش و ... بصورتی نهفته و آرام دچار تغییر می شود و کسی نمی تواند تلاش کند هویتش را دور بیندازد یا آنرا بزور نگهدارد در نتیجه نمی توان بر سر ارزش حفظ هویت یا کم ارزش بودن آن درمقایسه با مسائل دیگر چانه زنی کرد.
و در مورد "نگاه جهانی و نه منطقه ای به مسائل دنیا" و این که "مشکلات و مسائل دنیا مشترکتر از آنند که انسان فقط نگاه بومی و منطقه ای داشته باشد" می خواهم بحثی را باز کنم.
ببینید ما یک سری مشکلات و مسائل جهانی داریم که بیشتر مردم کره زمین با آن دست به گریبانند مثل گرم شدن کره زمین, کمبود منابع انرژی فسیلی, سوراخ شدن لایه ازون, توسعه پایدار (sustainable development) و ... که همه نخبگان و تحصیلکردگان و آگاهان کشورها با این مسائل درگیرند و در حال یافتن راه چاره ای برای این مشکلات هستند. ولی سازمانهای مسئول بین المللی با رویکردی کاملا بومی و منطقه ای الویتها و راه حل های کاملا متفاوتی را جهت حل مشکلات در کشورهای مختلف پیشنهاد می کنند. مثلا جهت رسیدن به توسعه پایدار در کشورهای در حال توسعه قدم اول عبارتست از تامین آب مورد نیاز و حمایت از کمیت و کیفیت آن, تعمیر و نگهداری راه ها, تامین بهداشت عمومی و مبارزه با فقر و در کشورهای توسعه یافته که زیر ساختهای لازم وجود دارند اولویتها جهت رسیدن به توسعه پایدار کاملا متفاوتند و عبارتند از مواردی مثل حفظ محیط زیست, ارتقای کیفیت عملکرد, ارتقای خلاقیت و... (این قسمت از گزارش کارگروه بازنگری استراتژیک فیدیک برگرفته شده است) یعنی حتی در زمینه مسائل جهانی هم راه حل ها و الویتها منطقه به منطقه و کشور به کشور متفاوتند. البته امروزه به برکت رشد اطلاع رسانی و دسترسی به اینترنت و ماهواره نخبگان و حتی مردم عادی کشورهای در حال توسعه هم به سرعت می توانند با مسائل روز دنیای مترقی تر نیز آشنا شوند ولی نمی توان مطمئن بود که مسائل کشوری مثل اوگاندا یا دارفور با مسائل فلسطین, مسائل کشورهای اسکاندیناوی و یا ایران یکی باشد واگر سیاستمداران بخواهند نسخه واحدی را برای این کشورها بپیچند شاید منجر به فاجعه دیگری مثل عراق شود.
در مورد این که آیا "نگاه شخص مهاجر به زادگاه مادری خود خیلی پوست انداخته تر و نزدیکتر به حقیقت است" من کمی با این گزاره مشکل دارم.
چرا که بنظرم مهاجر پس از مهاجرت تصویری که از زادگاهش دارد کاملا در زمانی که آنرا ترک کرده است منجمد می شود. اکثر اوقات آن تصویری که مهاجر به همراه برده زیاد قابل تغییر نیست چون وی در بطن تغییرات نیست و آنها را از نزدیک لمس نمی کند مگر این که مشاهده گری تیز و دقیق باشد و همچنین بتواند ارتباطش را به طور مستمر با زادگاهش حفظ کند. آن چه که من در خیلی از نزدیکانم که خارج از ایرانند دیده ام یکجور دل چرکینی و انزجار از مسائل و مشکلات ایران است که با بدبینی و ناامیدی توام شده (البته من نمی توانم راجع به همه ایرانیان مقیم خارج نظر بدهم و این جمع بندی حاصل مشاهده محدودی از اطرافیان خودم است) بنظرم جهان وطن بودن و مترقی اندیشیدن خیلی به مکانی که انسان در آن می زید بستگی نداشته باشد و شاید گفتمانی که بین انسانهای مترقی و اندیشمندان سراسر دنیا شکل می گیرد و همدلی بوجود آمده بین آنها نشان از این داشته باشد که می توان در یک کشور عقب مانده نیز مترقی و روشن بین بود و بالعکس. مثلا گوته ای که یکبار از شهر زادگاهش خارج نشده بود می توانست مسائل بسیار عمیق هستی شناسانه ای را مطرح کند که تمام اندیشمندان ملتهای مختلف را به اندیشیدن وا دارد.
بنظر من "تلاش برای تاثیر بر شرایط از طریق اعتراض به قوانین موجود" آخرین مرحله و چه بسا قسمت نمادین تغییر وضع موجود است. ابتدا باید آن خواست عمومی و نیاز عظیم اجتماعی به تغییر قوانین در جامعه ای ایجاد شود, باورهای عمومی تغییر کنند, جنبشهایی نهفته در بتن اجتماع شکل بگیرند (که این امر با توسعه اقتصادی, ارتقای آموزش و آگاهی عمومی و امثالهم یعنی با همان نوشتن کتاب و ساختن مدرسه و بیمارستان حاصل خواهد شد) و آنوقت تلاش گروه معترضین پیشرو در زمینه تغییر قوانین گاه با زد و خورد و گاه بدون آن به نتیجه خواهد رسید. برای روشن کردن بحث در این باره یک مثال می زنم. نخستین منطقه ای در جهان که زنان در آن حق رای پیدا کردند یکی از مستعمره های کوچک انگلیس بنام Pitcairn Islands و در سال 1838 بود و پس از آن در Isle of Man در 1866 و پس از آن در Wyoming Territory در ایالات متحده در 1869 که در 1877 این حق توسط کنگره آمریکا پس گرفته شد. پس از آن در 1893 در نیوزلند, در استرالیا در 1902, فنلاند 1906, نروژ 1913, دردانمارک, کانادا, اتریش, فدراسیون روسیه, هلند, بلژیک و سوئد بین 1915 تا 1921 (سالهای جنگ جهانی اول و انقلاب اکتبر روسیه), حق رای عموم زنان انگلیسی 1928 و زنان آمریکایی 1920, فرانسه 1944, ایتالیا 1945 (سالهای بعد از جنگ جهانی دوم) (جالب است بدانید که در ترکیه حق رای عمومی زنان در سال 1927 ایجاد شد و در سوییس در 1971 یعنی 8 سال بعد از ایران)
این امر نشان می دهد از زمانی که بحث حق رای زنان بعنوان یک ضرورت اجتماعی مطرح شده تا احقاق کامل این حق در بسیاری از کشورهای اروپایی نزدیک به یک قرن طول کشیده است یعنی ابتدا یک نیاز اجتماعی و فکری در طبقه نخبه جامعه احساس می شود بعد این گروه شروع به نوشتن و روشنگری در باره آن ایده پیشرو می کنند در مرحله بعدی تحولات اقتصادی, اجتماعی و سیاسی جامعه درراستایی شکل می گیرد که گروههای بیشتری از مردم عادی این نیاز اجتماعی را حس می کنند (مثلا در دوره جنگهای جهانی بعلت از بین رفتن قسمت عمده نیروهای کار مرد و جایگزین شدن آنها با نیروی کار زن در کارخانه ها, ادارات و نهادهای قانونگذاری اعطای حق رای به زنان به سرعت و شدت بسیار زیادتری نسبت به صد سال قبل انجام گرفت) و جنبش های مختلفی که غالبا با مخالفت حکومت وقت ,که غالبا از افراد محافظه کارتر تشکیل شده و بیشتر منعکس کننده آمال و خواسته های طبقه عامه مردم است, در جهت برطرف کردن آن نیاز یا رسیدن به حق مورد نظر ایجاد می شوند. این جنبش ها به شکل یک نیروی نهفته اجتماعی منتظر فرصتی مناسب می مانند که ممکن است با تضعیف حکومت ها به هر طریق شامل جنگ داخلی, جنگ خارجی, انقلابها و اصلاحات خواسته های خود را به کرسی نشانند. اگر تاریخ مبارزات اجتماعی سیاسی اروپا را مرور کنیم متوجه می شویم که به قول شما "آنها که اعتراض کرده اند گرفته و به زندانها انداخته شده اند" و هرگز جنبشهای اجتماعی پیشرو مورد مهر و محبت دولتهای وقت نبوده اند. بسیاری از نیروهای مترقی, بسیاری از لیبکنشتها و روزا لوکزامبورگهاکه به سیاستهای دولتهای خود معترض بوده اند زندان کشیده اند و مورد ضرب و شتم قرار گرفته اند و امروز نیز قرار می گیرند (مثلا به زندان انداخته شدن وبلاگ نویسهای مصری به عنوان مثال).
در کشور ایران نیز سطح آموزش عمومی و بهداشت زنان ارتقای چشمگیری پیدا کرده ولی متاسفانه سهمی که از بازار کار ایران در دست زنان است هنوز بسیار پایین (یعنی حدود 12% کل نیروی کار ایران) است و هنوز زنان آن حضور اجتماعی و سیاسی پر رنگی را که لازمه احقاق حقوق مدنیشان است ندارند. چه بسا زنان غیوری مثل شیرین عبادی, مهرانگیز کار و امثال آنها بتوانند شوق حرکت را در دل زنان ایرانی بیدار کنند و می کنند ولی تا آن زمان هنوز راه درازی در پیش است.
در زمینه فعالیت سیاسی سوسن تسلیمی من مرجع خبریم لینک زیر بود. اطلاعات شما باید در این زمینه معتبر تر باشد.
http://www.roozna.com/Negaresh_Site/Fullstory/?Id=32644
برچسبها: چرا رفته ایم, چرا مانده ایم-2
مامان وندلا مینوی عزیز,
فکر می کنم بیشتر شرکت کنندگان در این بحث از جمله خود شیدا که تاکید می کند در 25 سالگی آگاهانه ایران بعنوان وطن انتخاب کرده مفهومی از وطن مد نظرش نبوده که حکومتها سعی می کنند از آن سو استفاده کنند. شاید بتوان گفت آن مفهوم به قول شما "مردمی" از وطن و ملت که با ظهور مدرنیته و اقتصاد سرمایه داری سر بر آورده حاصل این است که مجموعه ای از آدمها که در یک جغرافیای سیاسی و اقتصادی مشترک قرار دارند برای حفظ و بقای خودشان و این که سهمی بیشتر از منابع محدود کره زمین داشته باشند پشت این مفهوم واحد جمع می شوند و دولتها و حکام هم که قرار است نماینده مردم در مدیریت این امر باشند مسئولیت سیاست گذاری برای ملتها را در عرصه های اقتصاد و سیاست بعهده می گیرند. این مفهوم هم با گسترش جهانی سازی کم کم در حال سست شدن و زیر سوال رفتن است. بعنوان مثال شرکتی که با سرمایه گذاری آمریکایی و مدیریت ژاپنی در امارات راه اندازی می شود و کارمنداش هم هندی و پاکستانیند خود گواهی است بر تلاشی این مفهوم.
ولی پدیده ای که امثال ما از آن بعنوان وطن نام می بریم بیشتر مجموعه ای است از عواملی که هویت ما را تشکیل می دهد. این هویت یک ترکیب خیلی پیچیده و ناهمگون است که تجربیات کودکی تا جوانی, روابط خانوادگی, خاطرات, روابط عاطفی, دوستان و آشنایان, آداب و رسوم, تاریخ و فرهنگ معاصر و تا حدی تاریخ گذشته را در بر می گیرد. این گستره وسیع هر جای دنیا که باشیم ما را راحت نمی گذارد و مثل یک داغ روی پیشانی ماست و به نظر من به فقیر و غنی, تجاوز دیده و زجر کشیده بودن ما هم وابسته نیست. چون آن بچه ولگرد خیابانی هم گستره هویتی ویژه خود را دارد با عناصر و تجربیاتی کاملا متفاوت از بچه های ما و با قوانین و پیچیدگیهای خاص خود. این گستره هویتی نسل به نسل تغییر می کند, عناصری به آن اضافه شده و عناصری ازآن کاسته می شوند.
من مهاجرت نکرده ام ولی تقریبا تمام اعضای نزدیک خانواده و دوستانم خارج از ایرانند. خیلی از آنها از نظر کیفیت مادی زندگی نسبت به ایران در شرایط بهتری هستند ولی اکثر آنها با یک جور بحران هویت دست و پنجه نرم می کنند چرا که نقاط ضعف و قوت دو فرهنگ مختلف را از نزدیک لمس کرده اند و بطور دائم این دو گستره را با هم مقایسه می کنند. بهترین گروه مهاجرین آنهایی هستند که بقول خواهرم می توانند یک مجموعه ارزشی جدید بر اساس نقاط قوت فرهنگ مادر و فرهنگ جدیدشان تنظیم کنند. این بحران هویت بنظر من کاملا طبیعیست چرا که مهاجر باید خود را با یک فضای فرهنگی جدید همگون و همساز کند. اول باید آنرا تمام و کمال بپذیرد و بعد از چند سال مثل فرهنگ مادر شروع به نقد کردنش کند. این مساله منحصر به رفتن از کشوری به کشور دیگر نیست بلکه ممکن است حتی با رفتن از یک شهربه شهری دیگر نیز رخ دهد. این که چقدر اشخاص در هماهنگ کردن خود با فرهنگ جدید موفق می شوند بستگی زیادی به شخصیتش فردی آنها دارد. کسی مثل سوسن تسلیمی می تواند خود را انقدر بالا بکشد که خود را حتی در عرصه سیاست سوئد هم مطرح کند, کسی مثل امیرنادری که عاشق فرهنگ نیویورکیست با این که بشدت دوست دارد آمریکایی شود کارنامه هنریش در فرهنگ جدید خالی خالی است و نتوانسته در فرهنگ میزبانش چیزی درخور توجه بیافریند وکسانی هم مثل عباس معروفی یا مسعود بهنود کاملا ایرانیزه می مانند و از یک ایرانی داخل ایران هم سنتی تر و ایرانی تر می نویسند و تلاشی نمی کنند که با جامعه جدیدشان ارتباط فرهنگی برقرار کنند.
یک مثال جالب از این امر لذت بردن از طنز در فرهنگهای مختلف است. انگلیسی من چندان بد نیست ولی خیلی وقتها درک نمی کنم چرا یک شوخی خیلی معمولی در سریال فرندز می تواند انقدر آمریکاییها را به خنده بیندازد همانطور که یک آمریکایی حتی اگر مسلط به فارسی باشد نمی فهمد چرا ما انقدر از اصطلاح "پاچه خواری" خنده مان می گیرد. این شوخیها, ایده آلها و آرزوها تا حدودی بین نسل ها منتقل می شوند و ممکن است گستره هویتی فرد با پدر و مادر و تا حدودی خیلی کمتر با پدربزرگ و مادربزرگش نقاط مشتر ک داشته باشد مثلا طنز کتاب دایی جان ناپلئون یا اصطلاحات ممل آمریکایی هنوز می تواند ما را به خنده بیندازد.
نمی توان منکر سخت بودن تجربه سازگاری شد. این تجربه کاملا شخصی است و هر کسی به شیوه خاص خودش با آن کنار می آید و انتخاب انجامش کاملا به وزنی بستگی دارد که شخص برای پارامترهای مهم در زندگیش در نظر می گیرد. شاید در مورد کسانی که تمایل به رفتن دارند بهتر باشد چک لیستی برای خود درست کنند و تمام چیزهایی که در زندگی برایشان مهم است با یک ضریب ارزش در آن بنویسند و در نهایت ببینند کفه ترازو به سمت رفتن متمایل تر است یا ماندن. این شاید بهتر از کورکورانه راه افتادن به دنبال موج مهاجرت باشد البته خیلی وقتا ممکن است لمس کردن مسائل از نزدیک با آن تصویری که ما از واقعیت در ذهنمان می سازیم خیلی متفاوت است و ممکن است تخمینهایمان کاملا اشتباه از آب درآیند ولی این کار شاید بهتر از انتخابی کاملا ناآگاهانه باشد.
در ادامه بحث می خواهم از این گزاره شما "این تلاشی که میگید اگر منظورتون رسیدن به ذره ای نتیجه باشه در دنیای واقعی یعنی جان خود را بر سر راه گذاشتن!" کمی انتقاد کنم. میراثی که به ما از گذشتگان به ارث رسیده و قرار است آن را اعتلا ببخشیم و به نسلهای بعدی منتقل کنیم با همه نقاط قوت و ضعفش و زشتی ها و زیبایی هایش حاصل تلاش بی وقفه انسانهایی است که خیلی وقتها بدون هیچ چشمداشت مادی برای ارتقای آگاهی, شناخت و انسانیت تلاش کرده اند و در کنار این تلاش به لذت شخصی ساختن و بهتر کردن نیز دست یافته اند. تلاشهایشان خیلی وقتها بی های و هوی و فروتنانه بوده است و خیلی از این تلاشها در کشورهایی انجام شده که فقیر, استعمار زده و عقب مانده بوده اند. شاید فرزندانی که شیداها تربیت می کنند روزی پزشکانی شوند که جان صدها انسان را نجات میدهند, شاید نویسندگانی شوند که قلمشان قلب هزاران انسان را به لرزه درآورد شاید بیمارستانها, مدرسه ها و خانه هایی که شیداها طراحی می کنند روزی مامن انسانهای زجر دیده و بی پناه باشند. صدایی از انسانهایی که تلاش می کنند, می سازند و به ارزش حیات منحصر بفرد زمینی واقفند از پشت تریبونها و بلندگوهای تبلیغاتی به گوش نمی رسد ولی این گمنامی و بی نام ونشانی ذره ای از ارزش فعالیتهای سازنده آنان کم نمی کند. جواهر لعل نهرو در نامه ای به دخترش می نویسد:
"گاهی اوقات بی عدالتی و ناشادمانی و خشونت دنیا مارا در فشار می گذارد و افکار ما را تیره می سازد بطوری که هیچگونه راه خروجی بنظر نمی رسد. ما هم مانند "ماتیو آرنولد" شاعر احساس می کنیم که هیچ روزنه امیدی برای جهان وجود ندارد و تنها کاری که می توانیم بکنیم این است که لااقل نسبت به یکدیگر وفادار باشیم...
و معهذا اگر ما چنین نظر ملال انگیزی داشته باشیم پیداست که درس زندگی و تاریخ را بدرستی فرا نگرفته ایم. زیرا تاریخ به ما می آموزد که برای انسان رشد و تکامل و پیشرفت و امکان کامیابی ها و پیشروی های نامحدود وجود دارد و زندگی غنی و رنگارنگ است و هرچند در آن باتلاقها و مردابها و زوایای تیره است اما دریاهای بزرگ و کوههای بلند و برف و یخچالها و شبهای زیبای پر ستاره و محبت خانوادگی و موسیقی و کتابها و امپراطوری بی پایان افکار و تخیلات را نیز دارد....
تحسین و تماشای زیبایی های عالم و زندگی کردن در دنیایی از اندیشه ها و تخیلات آسان است. اما کوشش برای آن که به این وسیله از ناشادمانی دیگران رو بگردانیم و به آنچه برای آنها اتفاق می افتد اعتنا نورزیم نشان شایستگی و لیاقت انسانی نیست. اندیشه درست باید به اقدام منتهی شود. به قول رومن رولان"اقدام پایان اندیشه است هر اندیشه که به سوی اقدام متوجه نباشد نوعی عقیم بودن و خیانت است بدین قرار اگر ما خدمتگزاران اندیشه هستیم باید خدمتگزاران اقدام نیز باشیم."
اگر خانه ما مخروبه باشد, ویرانه باشد, آلوده باشد آیا نخستین اقدام ما ترک کردن آن است یا ابتدا سعی می کنیم آنرا پاک کنیم, سرو شکلی دهیم و قابل سکونتش کنیم. اگر آن را به حال خود رها کنیم چه بسا خانه بعدیمان هم به همان سرنوشت دچار شود.
برچسبها: چرا رفته ایم, چرا مانده ایم