پرده و رنگ
پرده و رنگ
 

 
تقديم به دوستاني كه مي انديشند
 
 
   
 
چهارشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۵
 

مینوی عزیز,

هدف من از مطرح کردن نکاتی که بنظرم می رسید اصلا ارزش گذاری بر ماندن و نفی رفتن نیست. چون بقول شما و هرمس عزیز "بر اساس اصل اول منشور حقوق بشر انسانها آزادند که محل زندگیشان را انتخاب کنند". بحث "تکلیف بر ماندن و رفتن و محکوم کردن" نیست بحث همان ضرایب ارزشی است که مطرح کردم که بین افراد مختلف متفاوت است و هرکس باید بر اساس شرایط زندگی خود و نیازهای روحی و جسمی اش در این باره تصمیم بگیرد و بر این موضوع هم تاکید کردم که واکنش هر فرد نسبت به مهاجرت با فرد دیگر متفاوت است. منهم به قول شما نمی خواهم کسی را به ماندن ترغیب و از رفتن باز دارم.

در مورد "نگهداشتن هویت موروثی" گفته بودید.

شاید بتوان گفت قسمت ژنتیکی انسان تقریبا بین اقوام مشترک یکسان است و می توان گفت موروثی است ولی هویت فرد موروثی نیست بیشتر اکتسابی و تربیتی است و مطابق بحثی که مطرح کردم از شرایط زندگی ما, روابط انسانی ما, خاطرات ما و امثال آن حادث می شود. این هویت ثابت نیست و با تغییر شرایط زندگی فرد روابطش, تجربیاتش و ... بصورتی نهفته و آرام دچار تغییر می شود و کسی نمی تواند تلاش کند هویتش را دور بیندازد یا آنرا بزور نگهدارد در نتیجه نمی توان بر سر ارزش حفظ هویت یا کم ارزش بودن آن درمقایسه با مسائل دیگر چانه زنی کرد.

و در مورد "نگاه جهانی و نه منطقه ای به مسائل دنیا" و این که "مشکلات و مسائل دنیا مشترکتر از آنند که انسان فقط نگاه بومی و منطقه ای داشته باشد" می خواهم بحثی را باز کنم.

ببینید ما یک سری مشکلات و مسائل جهانی داریم که بیشتر مردم کره زمین با آن دست به گریبانند مثل گرم شدن کره زمین, کمبود منابع انرژی فسیلی, سوراخ شدن لایه ازون, توسعه پایدار (sustainable development) و ... که همه نخبگان و تحصیلکردگان و آگاهان کشورها با این مسائل درگیرند و در حال یافتن راه چاره ای برای این مشکلات هستند. ولی سازمانهای مسئول بین المللی با رویکردی کاملا بومی و منطقه ای الویتها و راه حل های کاملا متفاوتی را جهت حل مشکلات در کشورهای مختلف پیشنهاد می کنند. مثلا جهت رسیدن به توسعه پایدار در کشورهای در حال توسعه قدم اول عبارتست از تامین آب مورد نیاز و حمایت از کمیت و کیفیت آن, تعمیر و نگهداری راه ها, تامین بهداشت عمومی و مبارزه با فقر و در کشورهای توسعه یافته که زیر ساختهای لازم وجود دارند اولویتها جهت رسیدن به توسعه پایدار کاملا متفاوتند و عبارتند از مواردی مثل حفظ محیط زیست, ارتقای کیفیت عملکرد, ارتقای خلاقیت و... (این قسمت از گزارش کارگروه بازنگری استراتژیک فیدیک برگرفته شده است) یعنی حتی در زمینه مسائل جهانی هم راه حل ها و الویتها منطقه به منطقه و کشور به کشور متفاوتند. البته امروزه به برکت رشد اطلاع رسانی و دسترسی به اینترنت و ماهواره نخبگان و حتی مردم عادی کشورهای در حال توسعه هم به سرعت می توانند با مسائل روز دنیای مترقی تر نیز آشنا شوند ولی نمی توان مطمئن بود که مسائل کشوری مثل اوگاندا یا دارفور با مسائل فلسطین, مسائل کشورهای اسکاندیناوی و یا ایران یکی باشد واگر سیاستمداران بخواهند نسخه واحدی را برای این کشورها بپیچند شاید منجر به فاجعه دیگری مثل عراق شود.

در مورد این که آیا "نگاه شخص مهاجر به زادگاه مادری خود خیلی پوست انداخته تر و نزدیکتر به حقیقت است" من کمی با این گزاره مشکل دارم.

چرا که بنظرم مهاجر پس از مهاجرت تصویری که از زادگاهش دارد کاملا در زمانی که آنرا ترک کرده است منجمد می شود. اکثر اوقات آن تصویری که مهاجر به همراه برده زیاد قابل تغییر نیست چون وی در بطن تغییرات نیست و آنها را از نزدیک لمس نمی کند مگر این که مشاهده گری تیز و دقیق باشد و همچنین بتواند ارتباطش را به طور مستمر با زادگاهش حفظ کند. آن چه که من در خیلی از نزدیکانم که خارج از ایرانند دیده ام یکجور دل چرکینی و انزجار از مسائل و مشکلات ایران است که با بدبینی و ناامیدی توام شده (البته من نمی توانم راجع به همه ایرانیان مقیم خارج نظر بدهم و این جمع بندی حاصل مشاهده محدودی از اطرافیان خودم است) بنظرم جهان وطن بودن و مترقی اندیشیدن خیلی به مکانی که انسان در آن می زید بستگی نداشته باشد و شاید گفتمانی که بین انسانهای مترقی و اندیشمندان سراسر دنیا شکل می گیرد و همدلی بوجود آمده بین آنها نشان از این داشته باشد که می توان در یک کشور عقب مانده نیز مترقی و روشن بین بود و بالعکس. مثلا گوته ای که یکبار از شهر زادگاهش خارج نشده بود می توانست مسائل بسیار عمیق هستی شناسانه ای را مطرح کند که تمام اندیشمندان ملتهای مختلف را به اندیشیدن وا دارد.

بنظر من "تلاش برای تاثیر بر شرایط از طریق اعتراض به قوانین موجود" آخرین مرحله و چه بسا قسمت نمادین تغییر وضع موجود است. ابتدا باید آن خواست عمومی و نیاز عظیم اجتماعی به تغییر قوانین در جامعه ای ایجاد شود, باورهای عمومی تغییر کنند, جنبشهایی نهفته در بتن اجتماع شکل بگیرند (که این امر با توسعه اقتصادی, ارتقای آموزش و آگاهی عمومی و امثالهم یعنی با همان نوشتن کتاب و ساختن مدرسه و بیمارستان حاصل خواهد شد) و آنوقت تلاش گروه معترضین پیشرو در زمینه تغییر قوانین گاه با زد و خورد و گاه بدون آن به نتیجه خواهد رسید. برای روشن کردن بحث در این باره یک مثال می زنم. نخستین منطقه ای در جهان که زنان در آن حق رای پیدا کردند یکی از مستعمره های کوچک انگلیس بنام Pitcairn Islands و در سال 1838 بود و پس از آن در Isle of Man در 1866 و پس از آن در Wyoming Territory در ایالات متحده در 1869 که در 1877 این حق توسط کنگره آمریکا پس گرفته شد. پس از آن در 1893 در نیوزلند, در استرالیا در 1902, فنلاند 1906, نروژ 1913, دردانمارک, کانادا, اتریش, فدراسیون روسیه, هلند, بلژیک و سوئد بین 1915 تا 1921 (سالهای جنگ جهانی اول و انقلاب اکتبر روسیه), حق رای عموم زنان انگلیسی 1928 و زنان آمریکایی 1920, فرانسه 1944, ایتالیا 1945 (سالهای بعد از جنگ جهانی دوم) (جالب است بدانید که در ترکیه حق رای عمومی زنان در سال 1927 ایجاد شد و در سوییس در 1971 یعنی 8 سال بعد از ایران)

این امر نشان می دهد از زمانی که بحث حق رای زنان بعنوان یک ضرورت اجتماعی مطرح شده تا احقاق کامل این حق در بسیاری از کشورهای اروپایی نزدیک به یک قرن طول کشیده است یعنی ابتدا یک نیاز اجتماعی و فکری در طبقه نخبه جامعه احساس می شود بعد این گروه شروع به نوشتن و روشنگری در باره آن ایده پیشرو می کنند در مرحله بعدی تحولات اقتصادی, اجتماعی و سیاسی جامعه درراستایی شکل می گیرد که گروههای بیشتری از مردم عادی این نیاز اجتماعی را حس می کنند (مثلا در دوره جنگهای جهانی بعلت از بین رفتن قسمت عمده نیروهای کار مرد و جایگزین شدن آنها با نیروی کار زن در کارخانه ها, ادارات و نهادهای قانونگذاری اعطای حق رای به زنان به سرعت و شدت بسیار زیادتری نسبت به صد سال قبل انجام گرفت) و جنبش های مختلفی که غالبا با مخالفت حکومت وقت ,که غالبا از افراد محافظه کارتر تشکیل شده و بیشتر منعکس کننده آمال و خواسته های طبقه عامه مردم است, در جهت برطرف کردن آن نیاز یا رسیدن به حق مورد نظر ایجاد می شوند. این جنبش ها به شکل یک نیروی نهفته اجتماعی منتظر فرصتی مناسب می مانند که ممکن است با تضعیف حکومت ها به هر طریق شامل جنگ داخلی, جنگ خارجی, انقلابها و اصلاحات خواسته های خود را به کرسی نشانند. اگر تاریخ مبارزات اجتماعی سیاسی اروپا را مرور کنیم متوجه می شویم که به قول شما "آنها که اعتراض کرده اند گرفته و به زندانها انداخته شده اند" و هرگز جنبشهای اجتماعی پیشرو مورد مهر و محبت دولتهای وقت نبوده اند. بسیاری از نیروهای مترقی, بسیاری از لیبکنشتها و روزا لوکزامبورگهاکه به سیاستهای دولتهای خود معترض بوده اند زندان کشیده اند و مورد ضرب و شتم قرار گرفته اند و امروز نیز قرار می گیرند (مثلا به زندان انداخته شدن وبلاگ نویسهای مصری به عنوان مثال).

در کشور ایران نیز سطح آموزش عمومی و بهداشت زنان ارتقای چشمگیری پیدا کرده ولی متاسفانه سهمی که از بازار کار ایران در دست زنان است هنوز بسیار پایین (یعنی حدود 12% کل نیروی کار ایران) است و هنوز زنان آن حضور اجتماعی و سیاسی پر رنگی را که لازمه احقاق حقوق مدنیشان است ندارند. چه بسا زنان غیوری مثل شیرین عبادی, مهرانگیز کار و امثال آنها بتوانند شوق حرکت را در دل زنان ایرانی بیدار کنند و می کنند ولی تا آن زمان هنوز راه درازی در پیش است.

در زمینه فعالیت سیاسی سوسن تسلیمی من مرجع خبریم لینک زیر بود. اطلاعات شما باید در این زمینه معتبر تر باشد.

http://www.roozna.com/Negaresh_Site/Fullstory/?Id=32644

برچسب‌ها: ,

Comments:
این جواب آقای هرمس ماراناست به پست قبلی. خیلی آتشی شدم ببخشین شکیبا جون


حکایت خانه خرابه هرمس اینا و ادامه بحث مهاجرت

نمی خواستم ادامه بدهم. اما بعضی از دوستان چیزهایی می نویسند که آدم آتش می گیرد. من هم آنقدر جنبه ندارم که بخوانم و بخندم و بگم که خودتی! باید حتما جوابیه بنویسم.

هرمس جان
لطفا تو دیگه ما رو رنگ نکن. واقعا زندگی کدوم یکی از ما توی ایران مصداق اون خونه خراب شده ای که تو مثال زدی؟ خودت که داری توی یکی از بهترین مناطق تهران زندگی می کنی - با بهترین شرایط ممکن -و هرچی دلتون می خواد می خرین و به بهترین وجه ممکن زندگی می کنین. قبول کن که رفتن تو و امثال تو و یا من و امثال من از سر شکم سیری برای پیدا کردن اون امکانات رفاهیه که توی ایران نیست. همین و بس! نه اینکه دلمون سوخته باشه که بچه مون از سر پیچ خیابون نیاوران که رد می شه ممکنه بره توی جوب بعد سرش گیج بره و بیفته روی پوست موز و همون موقع هم اتوبوس جهانگردی از اون جا رد بشه! نه؟ تا وقتی تو این مملکت جنگ نشه هیچ خطر جانی بچه ها رو تهدید نمی کنه. خطری اگه هست همه جا هست. توی آبهای اقیانوس شمالی هم کوسه های آدمخوار زندگی می کنن. توی آمریکا طوفان کاترینا می یاد و انگلیسای مادر مرده آمار اول خودکشی رو دارن نه؟ اگه جنگ بشه منم اینجا نمی مونم. قصد ندارم جون خودم و خانواده مو به خاطر حماقت چند تا سیاستمدار به خطر بندازم و بعد افتخار بکنم به عناوینی که به خوردمون می دن. من ملت فداکار ایران نیستم. یه ایرانی هستم و یه ایرانی مرفه. تو هم همینطور. داریم در بهترین شرایط زندگی می کنیم. اگه از رفتن حرف می زنیم از سر شکم سیریه و نداشتن امکان رقصیدن در خیابان در آخر هفته ها. نظرت چیه؟
 
خانم شین عزیز, در جواب کامنتی که برای آقای هرمس مارانا نوشته اید : چرا حتمن باید مشکل مالی و مرگ و بدترین چیزهای ممکن دلیل مهاجرت باشد ؟ اتفاقن کمبودهای این خانه ویرانه را که من و شما بیشتر می بینیم . تعارف که نداریم با خودمان. این سرزمین بیمار است. از تمام بیماریهای امنیتی, شغلی,فرهنگی گرفته تا نداشتن ثبات و اینکه «هر لحظه »باید نگران آینده مان باشیم. تو را به خدا از زقصیدن توی خیابان حرف نزنید. بحث امکانات و آزادی و هزار فرق دیگر , دیگر بحث من و شما نیست. بحث دنیا و شرایط مختلف کشورهای مختلف است. مایی که به قول شما امکانات رفاهی زندگی را داریم و درگیرش نیستیم تازه می فهمیم کجا هستیم و چه می کنیم و چه می خواهیم بکنیم... ولی بحث خواسته های آدم از زندگیش است. بستگی دارد که کجا راضی باشیم. کجا خوشحالتر باشیم. کجا آینده خودمان و فرزندانمان را قشنگتر ببینیم.
آن خانه خراب جناب مارانا را مصداق زندگی خودتان و خودشان و ما نبینید. مصداق مملکتی ببینید که دارد لحظه به لحظه بیمارتر می شود و بیشتر فرو میریزد...
منظورم دفاع از جناب مارانا نیست. که شاید اصلن ایشان نظرشان چیز دیگری باشد ...جواب خودم است به عنوان کسی که در شرایط شما خانم شین عزیزم صدق می کند و با همه این حرفها خانه اش را عوض کرده است. بحث دفاع از مهاجرت هم نیست. از مهاجرت خودم می توانم ساعتها دفاع کنم ولی قرار نیست کسی را قانع کنم. ولی مصداقتان درست نیست. همه آن رفاهی که می گویید برای رضایت آدم از شرایطش ممکن است لازم باشد ولی لزومن کافی نیست ...
 
سلام فرنایس عزیز

یعنی تو هم با مصداق خونه خرابه موافقی؟ با همون شدت و حدت؟ یعنی ما زورکی زنده ایم ؟ یعنی در هر نفس واقعا داریم می میریم؟ نه به خدا! اینهایی که از بیرون می بینی نیست. عدم ثبات اقتصادی و امنیت شغلی تا حالا کسی را نکشته که من دومیش باشم. در ضمن ما تو ایران از بیشتر جاهای دنیا بیشتر رفاه داریم. این طرز زندگی و ریخت و پاشها و بی حساب و کتاب زندگی کردن هیچ جای دنیا نیست. تو که رفته ای او هم که می خواهد برود باید هم اینها را بگوید
 
اون کامنته مال منه! لازم نبود بگم ولی خوب گفتم تاکید کنم
 
خانم شین عزیزم اصلن بحث مرگ نیست! بحث شرایط بهتر زندگیست. که هر کسی فقط و ففط می تواند نسخه خودش را بپیچد و بس! با مثال آن خانه مخروبه برای مملکتم موافقم. بیمار است... ولی در مورد ماندن و ساختنش حرف زیادی ندارم بزنم. من از تعمیرش نا امیدم. شاید اشتباه می کنم. شاید خب اینگونه که نمی شود فقط نا امید بود و رفت. ولی هستم. حرف من این است که رفاه و ریخت پاش یکطرف قضیه است. می دانی ثبت نام آزمون ایلتس در ایران تا 7 ماه آینده پر است ؟ میدانی این یعنی چه ؟ یعنی نارضایتی یک قشر عظیم. یعنی نا امیدی یک قشر عظیم ... باز می رسیم به حرفهای تو و شکیبای عزیز ... بمانیم و بسازیمش ... من خیلیها را نا امید تر از این حرفها می بینم ... خیلیهایی که همه این ریخت و پاشها را می گذارند و میروند... خیلیها هم راضی اند از شرایطشان. گفتم که نسخه همه یکسان نیست. ولی الزامن ارتباطی به رفاه مالی ندارد... قبول نداری؟
 
فرنایس جان

فقط اومدم بگم که اگه همه اینطور مایوس فکر می کردن توی این دنیا هیچ پلی ساخته نمی شد. هیچ واکسن و دارویی کشف نمی شد و شاید حتی برق و تلفن هم اختراع نمی شد!همین.
 
شکیبای عزیز
سال نوی شما هم مبارک! امیدوارم سال خیلی خوبی داشته باشین
 
نه اتفاقن! ما گاهی فکر می‌کنیم اتفاقن آن‌هایی که رفتند امیدوارترند تا ما. پل و برق و تلفن و این‌ها را هم فهمیدیم که دارید شوخی می‌کنید دخترم!
 
salam,man alan posteto khoondam va ba inke diram shode va bayad beram sare kar,vali natoonestam joolooye zaboonamo begiram,shakiba jooon,man kamelan ba harfat movafegham.onayee ke dam az nadashtane amniyate shohli mizanan,dam az nadashtane amniyate ejtemayee mizanan,ya tahala pashooon be in vara nareside va vaghaan eynaki zadan be cheshmeshooon ke door ro kheyli ziba neshoon mide nazdiko kheyli tarik!chera vagti miyaeem invar,kheyli rahat ghaboool mikonim ke momkene ye rooozi be ahatiye ab khordan az sare kar biroonemoon konan,vali to iran ba rayeesemooon davamooon mishe ,hezarjooor fosh behesh midim va vaghti mahale karemooon ro tark mikonim,be hame migim ke amniyate shoghli to iran nist.chera hame chize inja baramooon kheyli ghabele ghabool tare va onja har etefaghi beyofte taghsire systeme fasede edari va maliye?toro khoda ba in harfa khodetooon ro gool nazanin!eshtebah fekr nakonin ke in eshtebah ham sarneveshte khodetooon ro taghyeer mide ham bachehatooon!man nemigam mohajerat bade ya khooobe,ya inke man khodam inja laye pare ghooo zendegi mikonam,vase digaran noskhe mipicham,na na!harfe man ine,ke ye harfe ghadimi va tekrariye,vali in dafe ye jooore digee bekhooninesh:CHESHM HARO BAYAD SHOST,JOORE DIGAR BAYAD DID!(maryam)
 
یک چیزی را می دانید؟ وقت هایی که شما می آیید از ما ، یعنی وبلاگمان، تعریف می کنید، گوش های مان سرخ می شود. احساس خوب و شادی داریم. با خودمان فکر می کنیم کسی آن حرف ها را زده که سرش به تن اش می ارزیده. این ها
 
ارسال یک نظر

یکشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۵
 

مامان وندلا مینوی عزیز,

فکر می کنم بیشتر شرکت کنندگان در این بحث از جمله خود شیدا که تاکید می کند در 25 سالگی آگاهانه ایران بعنوان وطن انتخاب کرده مفهومی از وطن مد نظرش نبوده که حکومتها سعی می کنند از آن سو استفاده کنند. شاید بتوان گفت آن مفهوم به قول شما "مردمی" از وطن و ملت که با ظهور مدرنیته و اقتصاد سرمایه داری سر بر آورده حاصل این است که مجموعه ای از آدمها که در یک جغرافیای سیاسی و اقتصادی مشترک قرار دارند برای حفظ و بقای خودشان و این که سهمی بیشتر از منابع محدود کره زمین داشته باشند پشت این مفهوم واحد جمع می شوند و دولتها و حکام هم که قرار است نماینده مردم در مدیریت این امر باشند مسئولیت سیاست گذاری برای ملتها را در عرصه های اقتصاد و سیاست بعهده می گیرند. این مفهوم هم با گسترش جهانی سازی کم کم در حال سست شدن و زیر سوال رفتن است. بعنوان مثال شرکتی که با سرمایه گذاری آمریکایی و مدیریت ژاپنی در امارات راه اندازی می شود و کارمنداش هم هندی و پاکستانیند خود گواهی است بر تلاشی این مفهوم.

ولی پدیده ای که امثال ما از آن بعنوان وطن نام می بریم بیشتر مجموعه ای است از عواملی که هویت ما را تشکیل می دهد. این هویت یک ترکیب خیلی پیچیده و ناهمگون است که تجربیات کودکی تا جوانی, روابط خانوادگی, خاطرات, روابط عاطفی, دوستان و آشنایان, آداب و رسوم, تاریخ و فرهنگ معاصر و تا حدی تاریخ گذشته را در بر می گیرد. این گستره وسیع هر جای دنیا که باشیم ما را راحت نمی گذارد و مثل یک داغ روی پیشانی ماست و به نظر من به فقیر و غنی, تجاوز دیده و زجر کشیده بودن ما هم وابسته نیست. چون آن بچه ولگرد خیابانی هم گستره هویتی ویژه خود را دارد با عناصر و تجربیاتی کاملا متفاوت از بچه های ما و با قوانین و پیچیدگیهای خاص خود. این گستره هویتی نسل به نسل تغییر می کند, عناصری به آن اضافه شده و عناصری ازآن کاسته می شوند.

من مهاجرت نکرده ام ولی تقریبا تمام اعضای نزدیک خانواده و دوستانم خارج از ایرانند. خیلی از آنها از نظر کیفیت مادی زندگی نسبت به ایران در شرایط بهتری هستند ولی اکثر آنها با یک جور بحران هویت دست و پنجه نرم می کنند چرا که نقاط ضعف و قوت دو فرهنگ مختلف را از نزدیک لمس کرده اند و بطور دائم این دو گستره را با هم مقایسه می کنند. بهترین گروه مهاجرین آنهایی هستند که بقول خواهرم می توانند یک مجموعه ارزشی جدید بر اساس نقاط قوت فرهنگ مادر و فرهنگ جدیدشان تنظیم کنند. این بحران هویت بنظر من کاملا طبیعیست چرا که مهاجر باید خود را با یک فضای فرهنگی جدید همگون و همساز کند. اول باید آنرا تمام و کمال بپذیرد و بعد از چند سال مثل فرهنگ مادر شروع به نقد کردنش کند. این مساله منحصر به رفتن از کشوری به کشور دیگر نیست بلکه ممکن است حتی با رفتن از یک شهربه شهری دیگر نیز رخ دهد. این که چقدر اشخاص در هماهنگ کردن خود با فرهنگ جدید موفق می شوند بستگی زیادی به شخصیتش فردی آنها دارد. کسی مثل سوسن تسلیمی می تواند خود را انقدر بالا بکشد که خود را حتی در عرصه سیاست سوئد هم مطرح کند, کسی مثل امیرنادری که عاشق فرهنگ نیویورکیست با این که بشدت دوست دارد آمریکایی شود کارنامه هنریش در فرهنگ جدید خالی خالی است و نتوانسته در فرهنگ میزبانش چیزی درخور توجه بیافریند وکسانی هم مثل عباس معروفی یا مسعود بهنود کاملا ایرانیزه می مانند و از یک ایرانی داخل ایران هم سنتی تر و ایرانی تر می نویسند و تلاشی نمی کنند که با جامعه جدیدشان ارتباط فرهنگی برقرار کنند.

یک مثال جالب از این امر لذت بردن از طنز در فرهنگهای مختلف است. انگلیسی من چندان بد نیست ولی خیلی وقتها درک نمی کنم چرا یک شوخی خیلی معمولی در سریال فرندز می تواند انقدر آمریکاییها را به خنده بیندازد همانطور که یک آمریکایی حتی اگر مسلط به فارسی باشد نمی فهمد چرا ما انقدر از اصطلاح "پاچه خواری" خنده مان می گیرد. این شوخیها, ایده آلها و آرزوها تا حدودی بین نسل ها منتقل می شوند و ممکن است گستره هویتی فرد با پدر و مادر و تا حدودی خیلی کمتر با پدربزرگ و مادربزرگش نقاط مشتر ک داشته باشد مثلا طنز کتاب دایی جان ناپلئون یا اصطلاحات ممل آمریکایی هنوز می تواند ما را به خنده بیندازد.

نمی توان منکر سخت بودن تجربه سازگاری شد. این تجربه کاملا شخصی است و هر کسی به شیوه خاص خودش با آن کنار می آید و انتخاب انجامش کاملا به وزنی بستگی دارد که شخص برای پارامترهای مهم در زندگیش در نظر می گیرد. شاید در مورد کسانی که تمایل به رفتن دارند بهتر باشد چک لیستی برای خود درست کنند و تمام چیزهایی که در زندگی برایشان مهم است با یک ضریب ارزش در آن بنویسند و در نهایت ببینند کفه ترازو به سمت رفتن متمایل تر است یا ماندن. این شاید بهتر از کورکورانه راه افتادن به دنبال موج مهاجرت باشد البته خیلی وقتا ممکن است لمس کردن مسائل از نزدیک با آن تصویری که ما از واقعیت در ذهنمان می سازیم خیلی متفاوت است و ممکن است تخمینهایمان کاملا اشتباه از آب درآیند ولی این کار شاید بهتر از انتخابی کاملا ناآگاهانه باشد.

در ادامه بحث می خواهم از این گزاره شما "این تلاشی که میگید اگر منظورتون رسیدن به ذره ای نتیجه باشه در دنیای واقعی یعنی جان خود را بر سر راه گذاشتن!" کمی انتقاد کنم. میراثی که به ما از گذشتگان به ارث رسیده و قرار است آن را اعتلا ببخشیم و به نسلهای بعدی منتقل کنیم با همه نقاط قوت و ضعفش و زشتی ها و زیبایی هایش حاصل تلاش بی وقفه انسانهایی است که خیلی وقتها بدون هیچ چشمداشت مادی برای ارتقای آگاهی, شناخت و انسانیت تلاش کرده اند و در کنار این تلاش به لذت شخصی ساختن و بهتر کردن نیز دست یافته اند. تلاشهایشان خیلی وقتها بی های و هوی و فروتنانه بوده است و خیلی از این تلاشها در کشورهایی انجام شده که فقیر, استعمار زده و عقب مانده بوده اند. شاید فرزندانی که شیداها تربیت می کنند روزی پزشکانی شوند که جان صدها انسان را نجات میدهند, شاید نویسندگانی شوند که قلمشان قلب هزاران انسان را به لرزه درآورد شاید بیمارستانها, مدرسه ها و خانه هایی که شیداها طراحی می کنند روزی مامن انسانهای زجر دیده و بی پناه باشند. صدایی از انسانهایی که تلاش می کنند, می سازند و به ارزش حیات منحصر بفرد زمینی واقفند از پشت تریبونها و بلندگوهای تبلیغاتی به گوش نمی رسد ولی این گمنامی و بی نام ونشانی ذره ای از ارزش فعالیتهای سازنده آنان کم نمی کند. جواهر لعل نهرو در نامه ای به دخترش می نویسد:

"گاهی اوقات بی عدالتی و ناشادمانی و خشونت دنیا مارا در فشار می گذارد و افکار ما را تیره می سازد بطوری که هیچگونه راه خروجی بنظر نمی رسد. ما هم مانند "ماتیو آرنولد" شاعر احساس می کنیم که هیچ روزنه امیدی برای جهان وجود ندارد و تنها کاری که می توانیم بکنیم این است که لااقل نسبت به یکدیگر وفادار باشیم...

و معهذا اگر ما چنین نظر ملال انگیزی داشته باشیم پیداست که درس زندگی و تاریخ را بدرستی فرا نگرفته ایم. زیرا تاریخ به ما می آموزد که برای انسان رشد و تکامل و پیشرفت و امکان کامیابی ها و پیشروی های نامحدود وجود دارد و زندگی غنی و رنگارنگ است و هرچند در آن باتلاقها و مردابها و زوایای تیره است اما دریاهای بزرگ و کوههای بلند و برف و یخچالها و شبهای زیبای پر ستاره و محبت خانوادگی و موسیقی و کتابها و امپراطوری بی پایان افکار و تخیلات را نیز دارد....

تحسین و تماشای زیبایی های عالم و زندگی کردن در دنیایی از اندیشه ها و تخیلات آسان است. اما کوشش برای آن که به این وسیله از ناشادمانی دیگران رو بگردانیم و به آنچه برای آنها اتفاق می افتد اعتنا نورزیم نشان شایستگی و لیاقت انسانی نیست. اندیشه درست باید به اقدام منتهی شود. به قول رومن رولان"اقدام پایان اندیشه است هر اندیشه که به سوی اقدام متوجه نباشد نوعی عقیم بودن و خیانت است بدین قرار اگر ما خدمتگزاران اندیشه هستیم باید خدمتگزاران اقدام نیز باشیم."

اگر خانه ما مخروبه باشد, ویرانه باشد, آلوده باشد آیا نخستین اقدام ما ترک کردن آن است یا ابتدا سعی می کنیم آنرا پاک کنیم, سرو شکلی دهیم و قابل سکونتش کنیم. اگر آن را به حال خود رها کنیم چه بسا خانه بعدیمان هم به همان سرنوشت دچار شود.

برچسب‌ها: ,

Comments:
خانم شکیبا خانم ما کلاهمان را به احترام برای شما از سر برداشتیم ...
 
من اگه هم می خواستم هیچ وقت نمی تونستم به این شیوایی و قشنگی که تو نوشتی بنویسم. ممنون از این که نوشتی و ممنون از اینکه هستی و می مونی
 
شکیبای عزیز من هم همین برداشت را از نوشته خانم شین کردم و به خاطر همین وجهه پنهانی مفهوم وطن را-در چشم انداز واقعی ای که متاسفانه کمتر به چشم میاید حتی در نگاه قشر تحصیل کرده- در مجالی که البته بیشتر از حد شد-چون اصولا میتوان در این باره کتابها نوشت و البته باز هم حرف نگفته داشت- به نظر خودم توضیح دادم.به نظرم متاسفانه دیدگاهها و موضوع بحث خیلی زود ازمسیر اصلی وارد بخش دیگری که با موضوع رابطه تنگاتنگ دارد میشود -شاید به خاطر اینست که موضوع خیلی پیچیده تر از این حرفهاست و مجال هم کم است..خیلی وقتها هم آدم آن چیزی را که "میخواهد"میخواند ،نه آن چیزی که منظور نویسنده بوده! من با بخش اعظم حرفهای شما کاملا موافقم.در نظر خودم هم نوشتم که "انسان آزاد است که هر جا را که میخواهد برای زندگی انتخاب کند" و این یعنی اینکه ایران را یا مثلا افغانستان یا کانادا را ووو که ظاهرا فقط یکطرفه برداشت شده...و اما انتقاد شما ،که آنهم اصولا چیزی کاملا دور از آنچه که من نوشتم و منظورم هست برداشت شده !شاید ازاین جمله تلاش برای بهتر شدن -تعبیرهای مختلفی شده اما منظورمن تلاش برای تاثیربر شرایط از طریق اعتراض به قوانین موجود است.نه ساختن فقط مدرسه بیمارستان نوشتن کتاب-که هر چند مفید است اماهیچکدام از -پای بست- مسائل عمده ایران را حل نمیکنند.بهر حال آیا آنها که اعتراض کرده اند گرفته و به زندانها انداخته نمیشوند؟ نه در مجال اندک من و نه در حوصله شماست گفتن چنین جزییات . من هم دردوره اول ریاست جمهوری خاتمی به امید باز شدن درو پنجره ها به خاتمی رای دادم و مثل خیلیها امیدوار بودم..هرگز کسی را به آمدن اینطرف تشویق نکرده ام که برعکس...بنابراین ماها همگی یک چیز را میگوییم البته اگر منظور همدیگر با حوصله ارزیابی کنیم.
طبیعی است که این فقط خود مردم ایران در داخل ایران هستند که میتوانند بر شرایط موجود تاثیر بگذارند.البته بدون اتحاد نظر و یکپارچگی هیچ کاری پیش برده نخواهد شد حتی اگر همه به ایران برگردند . در ارتباط با قضیه هویت با تو موافقم اما در همین بحث هویت از طرف دیگر و با نگاه دیگر انسان به مسائلی میرسد که خیلی بارزش تر از نگهداشت هویت موروثی است./به نظر من /و این بر میگردد به نگاه جهانی به مسائل دنیا نه نگاه بومی و منطقه ای که مشکلات و مسائل دنیا و انسانها مشترکتر از آنند که انسان فقط نگاه بومی و منطقه ای داشته باشد و به منطقه زندگی خودش فکر کند.از طرف دیگر نگاهی که یک شخص مهاجر به زادگاه مادری خود دارد خیلی پوست انداخته تر و نزدیکتر به حقیقت است تا کسی که به دلیل محدودیت مکانی فقط شرایط ، دیدگاهها و تجربه های نوع خود را زندگی میکند دید مهاجر-معمولا- بهتر واقعیات را میتواند ببیند
راستی سوسن تسلیمی اصلا فعال سیاسی نیست فقط بازیگر و کارگردان است.اما واقعااین برای اروپاییها هم عادی است که ایرانیها رادر همه جای دنیا و هم مخصوصا سوئد در رده های بالای سیاست و علوم و تحقیقات ببینند.این از همت بالای اکثر ایرانیهاست. ممنون که با صفحه ات بیشتر آشنایم کردی.باز هم میایم اینجا و موفق باشی.
 
من فکرمی کنم باورهای ذهنی آدمها(نه فقط راجع به بحث مهاجرت بلکه خیلی کلی تر منظورمه)با یه نوشته توی وبلاگ یا یه کامنت عوض نمیشه.ولی این نوشته ها می تونه دستمایه ای باشه برای آدمایی که می تونن بدون تعصب راجع به نظرات دیگران فکر کنند.در ضمن شکیبا جان وقتی جدی می نویسی قشنگه.وقتی احساسی می نویسی قشنگه.وقتی کامنت میذاری قشنگه.هر روز بنویس
 
داریم به این مثالی که زدید فکر می‌کنیم دخترم. اصولن شما اگر بخواهید راجع به مساله‌ای اظهارنظر کنید، آن‌قدر جامع و کامل و کلاسیک به آن می‌پردازید و قضیه را باز می‌کنید و می‌بندید که واردشدن به دنیای متنی‌تان کمی برای مایِ شلخته‌فکر سخت است! اما اولین چیزی که در مثال‌ِ ملموس و پرطرف‌دارتان توجه ما را جلب کرد، گزاره‌ی «نخستین» اقدام بود. یعنی فرض کردید که خانه‌ی مورد نظر، مخروبه «باشد»، بعد در مورد «نخستین» اقدام گمان رانده‌اید. این نکته اعتبار مثال‌تان را کم می‌کند. وضع ما و کشورمان – و نه لزومن وطن‌مان – وضع خانه‌ای مخروبه نیست که به ناگهان با آن مواجه شده باشیم و حالا درباره‌ی «نخستین» اقدام در مقابل وضعیت جدید، بخواهیم انتخابِ بین رفتن و ماندن کنیم. تازه برفرض که اصلن این‌طوری باشد، وقتی گمانه‌ می‌زنید که در صورت ترک‌کردن خانه، «چه بسا» که «خانه‌ی بعدی‌مان هم به همان سرنوشت دچار شود»، این جا هم مثال‌تان با عالم واقع تناقض دارد. هیچ دلیل‌ای ندارد وقتی با خانه‌ای که مخروبه «است» مواجه می‌شویم و در «نخستین اقدام» آن را «ترک می‌کنیم»، خانه‌ی بعدی هم مخروبه «شود». از کجا فهمیدید که خانه‌ی اول را ما مخروبه کردیم که لابد خانه‌ی بعدی را هم به همان سیاق، مخروبه خواهیم کرد. می‌بینید؟
داریم فکر می‌کنیم یکی از ما لابد آن جزوه‌ی کوچک هیجان‌انگیز آقای شوپنهاور را خوانده است!

مثال‌تان را بازنویسی می‌کنیم: ما در حال زنده‌گی در خانه‌ای هستیم که ملک پدری‌مان است و رو به خرابی می‌رود. از چند نسل قبل، آدم‌هایی در این خانه زنده‌گی کرده و مرده‌اند. برخی در پی تعمیرات جزیی و کلی برآمده‌اند. آن‌ها که دنبال تعمیرات کلی بودند، جان‌شان را بر این کار گذاشته‌اند (به تعبیر مامان وندلامینو) و آن‌هایی که دنبال تعمیرات جزیی بودند، توانسته‌اند در جاهایی موفق باشند. حالا نوبت به زنده‌گی نسل ما در آن خانه رسیده است. خانه مملو از خاطرات است و ارواح و قصه‌ها. اما خب، سقف‌اش دارد یک جاهایی فرو می‌ریزد. سیفون توالت‌اش هم اصلن کار نمی‌کند. (خانم کوکا گیر ندهید فعلن تا ادامه بدهیم!) پله‌های‌ ورودی‌اش هم چندتایی کم دارد و نمی‌شود از آن به راحتی خارج شد. معلوم هم نیست بقال سر کوچه تا کی خودش برای‌مان خوردنی بیاورد. پسر کوچک ما هم دارد بزرگ می‌شود. نگران‌ایم نکند موقع بازی در حیاط دل‌انگیز و سرسبز قدیمی، سوراخی چیزی باز شود و ایشان را دفعتن ببلعد! چند باری (آقای ب به‌تر می‌داند) سازه‌ی خانه را تقویت کرده‌ایم. اما دیگر جواب نمی‌دهد. یعنی ما هی تیرآهن جوش می‌دهیم به هم، هی ایزوگام می‌کنیم، باز می‌بینیم، یک جای کار می‌لنگد. لوله‌ها پوسیده و برای تعویض‌اش باید کل لوله‌کشی را عوض کنیم که جیب و وقت‌مان می‌گوید خرج‌اش زیاد است و زمان می‌برد و فعلن همین‌جوری بسازید! نگران‌ایم خب! آب داخل لوله‌ها آلوده است و تقصیر ما هم نیست که آلوده است. بقال محل هم بعید نیست انبار آب‌معدنی‌های‌اش روزی تمام بشود. پول‌مان به فیلترخریدن هم نمی‌رسد خب! چه‌کار کنیم؟! پدر ما هم سعی کرده بود مانع فروریختن خانه بشود. نشد. راه‌اش اشتباه بود. نصف خانه را مجبور شد خراب کند. هنوز که هنوز است هم زورش نرسیده دوباره بسازد. حداقل ده سال است که عقل‌مان به خیلی چیزها می‌رسد و خیلی چیزها را درست کردیم اما مشکلات اساسی خانه هنوز حل نشده است. پسرک‌مان دارد بزرگ می‌شود. وزن‌اش دارد زیاد می‌شود. می‌ترسیم. نگران‌ایم. حالا شما بگویید: همین‌جوری روزمره‌وار بمانیم و هی پیچ‌های کوچک را محکم کنیم و امید داشته باشیم و بترسیم و بگذاریم خانه هی ویران‌تر شود یا دست زن و بچه‌مان را بگیریم و برویم در یک خانه‌ی تروتمیز، گیریم اجاره‌ای، در محله‌ای ناآشنا، ولی با تاسیسات شهری عالی، زنده‌گی‌مان را بکنیم؟ بعد هم هروقت دل‌مان خیلی برای محله‌ی قدیمی‌مان تنگ شد، سری به آن بزنیم؛ یعنی یک جوری برویم که پشت سرمان فحش ندهند و دوباره اگر برگشتیم، قلچماق‌های جدید محله، ما را به جا آورند و راه‌مان را سد نکنند؟!

ما که اهل این حرف‌ها نیستیم دخترم! روده‌درازی‌های‌مان را همین‌جا در هیات کامنت به خوردتان می‌دهیم و از زئوس می‌خواهیم انسان‌ها بتوانند به اصل اول منشور حقوق بشر، امکان انتخاب محل زنده‌گی‌شان، هرچه زودتر برسند. از زئوس می‌خواهیم یک کاری بکند که هر که خواست برود و هر که خواست بماند و کسی برای کسی تکلیف به ماندن و رفتن نکند و محکوم‌اش نکند و کسی به اجبار نماند و نرود. بدچیزی است این اجبار؛ می‌فهمید که؟!
 
آقای مارانای عزیز، آن کتاب کذایی آقای شوپنهاور را من هم خوانده ام و درسهای خوبی از آن گرفته ام.
اما بهترین درسهایم را درباره روش بحث از تلویزیون جمهوری اسلامی ایران گرفته ام.
من یاد گرفته ام که هنگام بحث از دو چیز دوری کنم : اول از مثال و دوم از صفت.
مثالها و صفات بسیار گمراه کننده اند.
می شد همان مثال خانه مخروبه را به هزار شکل دیگر زد و هزار نتیجه مختلف گرفت.

مفهوم وطن برای من مجموعه پیچیده ای ا چیزهاست که شاید هرگز نتوانم توصیفش کنم. همه این چیزها هم دلپذیر نیستند. اما جزئی از وجود من اند.
یکبار به شوخی از زبان آقای ب نوشته بودم که مفهوم وطن ارتباط زیادی با ورزشگاه آزادی دارد و فوتبال و پرچم ایران. شاید منظورم از آن حرف این بود که "وطن" نوعی احساس تعلق است، نوعی مضاف و مضاف الیه که قسمتی از آن حس مالکیت است و قسمتی از آن تعلق داشتن.

نگاه من به این مقوله خیلی به نگاه شکیبا نزدیک است ( چه عجیب ! حتما شما هم تعجب کردید که ما بعد از 13 سال مصاحبت نگاهمان به یک مقوله به هم نزدیک است ! :-O )
شاید از خوشبینی من باشد که فکر می کنم تحولات مثبتی در این کشور در حال انجام است، فکر می کنم دوره ای از بلوغ اجتماعی در قشر شهرنشین این کشور در حال شکل گیری است، اندیشه هایی بوجود آمده است که دیگر کنارگذاشتنی نسیت، تغییراتی رخ داده است که دیگر بازگشتنی نیست.
وقتی که مادر من تحصیل می کرد، تنها دختر دوره بود. وقتی که برادر کوچک من در همان رشته تحصیل می کرد، پسرها در اقلیت مطلق بودند. این اتفاق گوشه کوچکی است از تغییر اجتماعی ای که زیر پوست اجتماع در حال رخدادن است.
نمی دانم از کتابها و مجلات سیاسی دوران انقلاب ایران چقدر خوانده ای، راستش را بگویم، حیرت می کنم از این همه بلاهت "روشنفکران" این کشور که چقدر عمومشان سطحی بوده اند و کم سواد.
باید با خوشحالی بگویم که سطح گفتمان سیاسی بخصوص در این چند ساله اخیر، بسیار پیشرفت کرده است.
سندروم "احمدی نژاد" نباید مانع شود که ما کلیت حرکت جامعه را نادیده بگیریم. حقیقت این است که "شرق" روزنامه خوبی بود ، با استانداردهای هر کجای دنیا که اندازه بگیری، حقیقت این است که وضعیت اجتماعی در این کشور در مقایسه با اطرافیانمان به شکل قابل ملاحظه ای بهتر است. و البته حقیقت این هم هست که در بسیاری چیزها هنوز خیلی عقب مانده ایم.
همین جند روزه در دهات بلوچستان بودم و مفهوم "فقر" مطلق، و از آن بدتر" فقر فرهنگی" مطلق را به چشم دیدم. بسیار بدتر از آن چیزی که قابل تصور برایم بود.
زندان اوین هم می دانی که چند قدم بیشتر با خانه من فاصله ندارد و هربار که به شهر نگاه کنم گوشه ای از منظره تصویر من از شهر است.
اما چیزهای دیگری هم هست: پارسال بهار که شد، درست در بدنه همان تپه ای که راس اش دیوار زندان اوین است، گلهای صورتی در آمده بود. امسال هم در می آید، پارسال اکبر گنجی زندان بود و امسال نیست. خیلی ها زندان بوده اند و دیگر نیستند. یادمان نرفته که : عباس عبدی را در دوران رفسنجانی که زندان انداختند، اصلا کسی خبردار نشد، کک کسی هم نگزید. امسال فعالان زن را که زندانی کردند، خیلی ها ککشان گزید، لااقل، کسی بی خبر نماند، زندانشان هم آنقدر طول نکشید.
یادمان نرفته که : همین من و شما و خانواده هایمان، یک دهه پیش چیزی جز کیهان و اطلاعات نبود که بخوانیم، اما امروز، اگرچه جامعه و صبح امروز و شرق و ... را بسته اند، هنوز روزنامه هایی داریم که بخوانیم.
راستی : شرق را هم که شنیدی، دوباره منتظر خواهد شد.

همین تغییرات کوچک و گام به گام است که دل من را خوش می کند، همینکه هر روز، روشنایی بیشتری می تابد به تاریکی ها، همینکه شمع های کوچکی هستند که گوشه هایی را روشن می کنند.

قبول دارم : شمع، خورشید نمی شود. اما تاریکی با شمع هم عقب می رود. خورشید را نمی شود به زور به شب کشاند، زمان می خواهد.
 
age barat azadi e fardi o ejtemaee mohem nabashe va az inke be to "be onvane" yek zan faghat be cheshme yek mashine jooje keshi negah mikonan narahat nemishe bemoon Iran. Kheyli ha hastan ke baraye khodeshoon arzash ghael hastan va nemitoonan toohinat dolat o ejtemae ro nesbat be khodeshoon ghabool konan va az Iran miran . I don't see any problem with that....
 
ارسال یک نظر

 

 
 
Archives:

 
  This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.  

Home  
Blogroll Me!